• شماره 3106 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۴ تير

خودنویس

خدایا
ای راستی ساده!
من
ترا
بی‌ریا دوست دارم
و قلم ساده
در قلمدان توسی
هست
و پراحساس
سمت آن می‌آیم
و نام ترا
در دفترِ
نقره‌ای
می‌نویسم
ای پراحساس!
مانند
مست‌ترین سارها
در بوستان‌های
سرسبز هستی
و ای خوب‌ترین
در سپیده،
هور،
خاکبوس
حرمت هست
و ای
پراحساس‌ترین
رحمتت
از گناه‌های ما
بیشتر است
سید محمد‌حسین شرافت مولا

او، که شبیه کسی نیست ...
در روز چون نسیم می‌وزد
و در شب چون شبنم می‌چکد. 
در آسمان، مقصد پرندگان را می‌داند،
زبان آب‌ها را می‌فهمد،
او، در چشم ‌به‌ هم‌ زدنی، می‌تواند
کهولت را از من بستاند و
جوانی را به دستم بدهد.
او، شبیه هیچکس نیست!
صابر صدیق

کابوس مترسک
شب از نیمه گذشته بود. خوشه‌های طلایی گندم زیر نور ماه با نسیم همراه شده بودند. مترسک با نگرانی به گندمزار خیره شده بود و نگران فردا بود. با طلوع آفتاب، زوزه کمباین‌ها سکوت گندمزار را شکست. رقص خوشه‌های طلایی گندم خیلی ‌زود به ‌پایان رسید و مترسک تنها شد. دلشوره‌اش دوباره شروع شد. چند شبی بود که کابوس یک مزرعه‌ی در حال سوختن را می‌دید؛ اما فکر نمی‌کرد کابوسش به حقیقت بپیوندد. صاحب گندمزار با شروع وزش اولین نسیم آتش بر پیکره‌ی گندمزار زد تا کاه و کلش به جای مانده از محصول را بسوزاند. رقص شراره‌های آتش جای رقص خوشه‌های طلایی گندم را گرفت و آتش بی‌رحمانه گندمزار را بلعید. حشرات و موجودات کوچک که توان پرواز نداشتند به مترسک پناه آوردند. مترسکی که دهانی برای هشدار و فریاد نداشت. چشم‌های تیله‌ای مترسک سراسیمه گندمزار را می‌نگریست. آتش به پاهای مترسک رسید؛ لباس مادربزرگ روی تن مترسک شعله‌ور شد. بوی کاه نیم‌سوخته و مرطوب، از مترسک برخاست. باد شعله‌های آتش را خشمناک‌تر می‌کرد. مترسک و دوستانش چاره‌ای جز تسلیم در برابر شعله‌های آتش نداشتند. مترسک که تمام شد از گندمزار رؤیایی همان مزرعه‌ی سوخته‌‌ی کابوس‌های مترسک باقی ماند. چشم‌های تیله‌ای مترسک روی زمین افتاده‌اند.
محمد حاج‌سعیدی 

گرچه گفتنش برایم سخت‌ست،
اما در حضور ستاره‌ها
من ماه را دوست دارم.
رها فلاحی

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه