خودنویس
خیال چشم تو طوفان به جانم اندازد
نسیم عطر بهاران به جانم اندازد
خیال چشم تو من را به هر دیار زمین
ببین که دیده گریان به جانم اندازد
شکفته شد دل تنگ از طنین خنده تو
چنان که شور فراوان به جانم اندازد
چو آیهای که کران را پر از نشانه کنی
شکوه روی تو ایمان به جانم اندازد
زلمس دست تو خاتون ببین که سینه چنین
هوای دشت و گلستان به جانم اندازد
سارا بهادری
مرا دعوت کن
به شبگردی کوچههای شهر
مهتاب را به حرارت نگاهِ وطنی که عجين شده
بیبهانه بر پریشانیِ
گیسوانت
ترانهسرایی کند
منیره محمدزاده
خلوتکدهای دنج در آغوش شما چند؟
هی زمزمهی عشق درِ گوش شما چند؟
رؤیای مرا رنگ حقیقت بزنی کاش
پیشانی محتاج من و دوش شما چند؟
پردیس خیالم شده پهنای دو بازوت
بوییدنِ عطرِ خوشِ تنپوشِ شما چند؟
اتراق کنی گوشهی ایوان نگاهم
یک جرعه کنم از لب خود نوش شما چند؟
وقتی که پریشانی از احوال درونت
آرامش آن خاطر مغشوش شما چند؟
از دل نروم، لحظهای از چشم نیفتم
یادم نشود باز فراموش شما چند؟
اصلاً بِگُذار از دل و بیپرده بگویم
یک عمر شوم خیره و مدهوش شما چند؟
دلشوره گرفتم ندهی باز جوابم
حرفی! سخنی! از لب خاموش شما چند؟
مریم محمدیخو
جهل بشری نقطه فرجام ندارد
دانایی او نیز سرانجام ندارد
رشد بشری معجزه داناییست
دانستنش حقیقتیست که ابهام ندارد
خسرو ابراهیمپور
انتظارم،
بوی سیگارهای زر گرفته ...
و روزهای تلخِ نیمهسوخته
میان بغض خاموشت وول میخورد.
-- خطخطیهای من،
حزن بیپایان خانهست!
زانا کوردستانی