خودنویس
نگاهت برده صبرم را و عشقت جاهلم کرده
هوایت غارت دل کرده و بیحاصلم کرده
من از جان مست رخسارت چنان دیوانگان گشتم
ببین اندوه هجرانت چه خونها بر دلم کرده
اسیرم بر دو چشمانت که در عالم یکی باشد
بیا بنگر که این زندان چه افزون مشکلم کرده
من این خواهم که بنشانی مرا در بند آغوشت
که هجرانت میان آب و آتش حائلم کرده
نشاید جز من احساسی تو را از خود بدر دارد
که احساست ستمهایی فراوان شاملم کرده
سارا بهادری
آنقدر دیر آمدی تا اشک من سرریز شد
نوبهارم رفت و عمرم غرق در پاییز شد
خستهام از جای خالی، پیش من بنشین عزیز
سینهام از درد و رنج بیکسی لبریز شد
پا نهادی بازهم در کوچهباغ عاشقی
از حریر گیسوانت، شهر عطرانگیز شد
تا که باران نگاهت حس باریدن گرفت
دست من مشتاق رویش، خاک حاصلخیز شد
شور شیرینیست شعرم در هوای بودنت
گرچه فرهاد، عاقبت دلخونتر از پرویز شد
فاطمه همدانی
دوستداشتنت برایم
آخرین دلیل دانایی بود
اما از دور و نزدیک
شدنهای پیدرپیات
دانستم به دنبالِ هر
وصالی فراقی هست
و همیشه هوای عاشقی
آفتابی نیست
حالا مجبورم روزهای
بارانی را، بی تو
در سکوت طولانی تحمل
کنم؛ اما
چه کنم! گاهی دلم از
بالای طاقچه دلتنگی
میافتد و میشکند
رؤیا ابراهیمی
کُهن سروی میان برکهای پا را رها کرد
به سودایی سَرِ شوریدهاش را برملا کرد
تبِ شورِ جوانی در دلش بیدار گردید
جهان را با جهانِ دلفریبی هم صدا کرد
میان دشت و صحرا سبز و خرم شاد میگشت
به چشمانداز آن شیبِ نهان با خود ندا کرد
تلاطمهای دریای درونش را جَلا داد
به دین و مسلکِ عاشقترینها اقتدا کرد
درآنلحظه که خالق مست اعجازِ خودش بود
به هر جنبندهای جانی و جانانی سِوا کرد
میان چرخهی این چرخ گردون هم به آدم
یکی حوریصفت مانند عُذرایی عطا کرد
کهن پیر نشسته در کمین روزیِ خود
در آن باریکهی افکار خود غوغا بهپا کرد
گزیده یاوری از جنس نابِ شهر مهتاب
که آوای خدا را بیخ گوشش رَبَنا کرد
افسانه مهدویان
چرا گاهی نوشتن برایمان سخت میشود؟
حفره عمیقی در درونم دهان باز میکند، هرچه انگیزه و شوق دارم یکباره میبلعد. گوشی را کناری میگذارم. خود را به دنیای «مارک منسن»، «هرمز شهدادی»، «شاهرخ مسکوب»، «اکبر رادی» و «یوسا» میسپارم. چارهای ندارم؛ صبح کانال را حذف میکنم. کتاب در بغلم و خواب در چشمانم مینشیند. در خواب بهدنبال موضوعی برای نوشتن میگردم. صبح از فکر اینکه «نوشتن» در خواب هم دست از سرم برنمیدارد، خندهام میگیرد. تا شب با هم هستیم. توی تاکسی، زیر دوش حمام، هنگامیکه چای را درون استکان میریزم به صدایش گوش میکنم، شاید ایدهای برای نوشتن داشته باشد. به رنگهایی که در بشقاب غذا درکنارهم مینشینند، به صدای خواهرم، به بازی بچهها، به شب که آرام میآید به تابستان که آرام میرود. به مدرسه نویسندگی که خانه دومم شده است، به دوستان جدیدم، به کتابها که مرا به دنیای خودشان دعوت میکنند، به صدای سکوت شب، به افعال زیبایی که «هرمز شهدادی» مینویسد، به تغییر نگاهی که «مارک منسن» میدهد، به خردهعادات، به هرچیز در زندگیام جور دیگری نگاه میکنم. آدمها، قصهشان، حرفهایشان، به آسمان، به صدای پرندهای، به تمام جزئیات روز خوب مینگرم و در شب غرق میشوم. به خودم نگاه میکنم. به روزم، به زندگیام به نوشتههایم. از «زندگی و نوشتن» نوشتم، پس از هم جدا نیستند. نوشتن عینِ زندگیست، آرام درجریان است. به خودم حق میدهم، اگر از مقایسه بهایننتیجه برسم که دیگران خوباند و من ضعیف، کار را برای خودم دشوار میکنم. ذهنم پا به فرار خواهد گذاشت. شاید «موضوعی» که مینویسم «ساده» باشد اما اینکه «کنار نوشتن ماندهام» اصلاً ساده نیست. نوشتن برایم عادی نیست. هرروز مرا با دنیای جدیدی آشنا میکند که قبلاً تجربهای نداشتم. هرروز کمی بهتر مینویسم. رهایش نمیکنم و بهدست فراموشی نمیسپارم. آنرا برای خودم سخت نمیکنم؛ اما برایم کاملاً جدیست. به خودم میگویم: «بنویس. موضوعت رمزه است، خوب و درست بنویس».
منصوره بانام
زندگی یعنی شستن دردها!
ازاینروست، وقتی متولد میشویم،
با نخستین نفسمان
زیر گریه میزنیم.
دلسوز صابر