• شماره 3172 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۱ مهر

کودکان در دنیای دیجیتال؛ از واقعیت تا خیال

زندگی برای کودکان ما امروز حکایت شمشیری دولبه است؛ آرزوهای دست‌نیافته ما و تلاش بیهوده برای جبران آن ناکامی‌ها در یک‌سو؛ و هنجارها و چارچوب‌های دنیای مجازی که در شکل‌دادن به روح و اندیشه آن‌ها الزامات خود را دارد، درسوی‌دیگر قرار گرفته است. قصه آن‌روز، بیشترازگذشته توجهم را جلب کرد: در مطب روان‌پزشکی نشسته بودم تا نوبتم شود. سر همه توی موبایل بود. بزرگ و کوچک! به‌جز زن میان‌سالی که بی‌حال به‌نظر می‌رسید. من هم نشسته بودم و مراجعه‌کنندگان را که بیشتر کودک‌ونوجوان بودند و همراه والدین خود آمده بودند را نگاه می‌کردم. دراین‌فکر بودم که چه اتفاقی می‌افتاد اگر موبایل را از دست آن آدم‌ها می‌گرفتیم؟ البته درمورد بزرگ‌ترها شاید این اتفاق شدنی نبود؛ اما گاه‌گداری که والدین گوشی را از دست فرزندان خردسال خود می‌گرفتند، اتفاق‌های جالبی می‌افتاد. یکی‌شان پسری حدوداً چهارساله و ریزنقش بود که با پدرومادرش آمده بود دکتر. تا وقتی موبایل دستش بود، ‌اصطلاحاً مثل بچه آدم آن‌گوشه نشسته و سرش گرم بازی بود؛ اما همین‌که مادر نسبتاً درشت‌اندامش موبایل را از دستش گرفت، انگار آرام‌وقرار آن کودک را هم گرفت. تازه آنجا بود که بیننده می‌توانست بفهمد او را احتمالاً به‌خاطر بیش‌فعالی آورده‌اند پیش روان‌پزشک. بچه روی صندلی بند نبود. اصلاً نمی‌توانست حتی لحظه‌ای آرام سر جایش بنشیند. همه اندامش به‌خود می‌پیچید. راه می‌رفت. می‌نشست؛ اما کاملاً معلوم بود که نمی‌تواند راحت سر جایش بنشیند. شاید شما هم دیده باشید: بچه‌هایی که در خانه، از درودیوار بالا می‌روند، هیچ‌جا بند نمی‌شوند و ترجیح می‌دهند بیشتر روی قسمت‌های بلند خانه بنشینند و راه بروند؛ مثل قسمت بالایی تکیه‌گاه مبل و روی اپن کابینت. درواقع اصلاً خسته نمی‌شوند و این‌همه با کاهش تمرکز همراه می‌شود. چیزی‌که در مدرسه و موقع انجام تکلیف کاملاً به‌چشم می‌آید. آن کودک هم آن‌قدر به‌خود پیچید و ناآرامی کرد و ازاین‌سو به آن‌سو رفت تااینکه پدرش با چهره‌ای خسته و نسبتاً عصبی دوباره موبایل را داد دستش و آرامش به کودک برگشت. نشست آن گوشه و سرش رفت توی موبایل؛ مثل آبی که روی آتش بریزند! کودک دیگر پسری کشیده و لاغراندام و حدوداً هشت‌ساله بود. وقتی با مادرش آمد توی اتاق انتظار مطب، گوشی دستش نبود. حتی وقتی جایی پیدا کردند و نشستند باز مادر گوشی را به کودک نداد. کودک این‌پا‌آن‌پا می‌کرد. بی‌قراری‌اش چندان مشهود نبود. مدتی گذشت. دیدم رفت سراغ مادرش. کنارش ایستاد. با انگشتان دستش بازی می‌کرد. انگشتر فیروزه‌رنگ بدلی‌اش توجهم را جلب کرد. یاد کودکی خود افتادم و انگشتر مشابهی که پیرزن همسایه و دوست مادربزرگم برایم از مشهد آورده بود؛ حدود ۵۰‌سال‌پیش! پسرک در گوش مادرش چیزی گفت؛ چیزی‌که عکس‌العمل سریع او را به‌صورت گفته‌ای تذکرمانند در‌پی داشت: «مگر مامان‌بزرگ نگفت به‌جاش کتاب بخوان!» پسر پیچ‌وتاب خورد و از مادرش فاصله گرفت و لحظه‌ای بعد درحالی‌که با انگشتر توی دستش بازی می‌کرد دوباره برگشت و گفت: «باشه، کتاب را بده!» او درحالی‌که بی‌اراده و بی‌هدف لای کتاب کوچکی که مادر به دستش داده بود باز می‌کرد، چرخی زد و با حرکاتی موزون و پیچ‌وتاب‌مانند یکی،‌دو‌قدم از مادرش فاصله گرفت و تظاهر کرد به خواندن ولی کاملاً معلوم بود چیزی نمی‌خواند و آن حرکت‌دادن چشم‌ها روی سطرهای کتاب از روی حسی است که نمی‌دانم به آن بگویم اجبار یا بی‌میلی. مادرش اما بی‌توجه سرش توی گوشی بود؛ اما به‌گمانم خودش را به بی‌توجهی زده بود و از آشوبی که در سر پسرش به‌پا شده بود، خوب خبر داشت. درست هم فهمیده بود چون خیلی‌زود پسر با حالتی حاکی از زاری و التماس به‌سوی مادر آمد و از او خواست موبایلش را به او بدهد. مادر که به‌نظر می‌رسید منتظر این‌لحظه بود، چاره‌ای جز این نداشت و تلفن‌همراهش را به او داد. پسر موبایل را انگار در هوا قاپید و چندثانیه بعد صدای یک بازی (گیم) که به ماشین بازی شباهت داشت، بلند شد. همه هوش و حواسش رفت توی آن چند اینچ صفحه نمایشگر موبایل و محو آن شد. مادر کتاب مادربزرگ را گذاشت توی کیف. «مامان من برم خارج از همین ماشین‌ها می‌خرم!» خنده‌ام گرفت. یاد پسر ۱۶‌ساله خودم افتادم. او هم دقیقاً یک‌روز موقع بازی این جمله را به من گفته بود؛ که باعث شد به آن واکنش نشان و برایش توضیح بدهم که خریدن چنان خودرویی آن‌هم در خارج‌ازکشور به همان سادگی انتخاب آن در بازی نیست. «پسرم، فکر نکن همه مردم توی کشورهای خارجی می‌توانند برای خودشان پورشه و بنز بخرند! زندگی این‌طوری نیست یکجا بنشینی و مثل بازی برای خودت ماشین با رنگ دلخواه انتخاب کنی و بشوی صاحبش! واقعیت این نیست. باید زحمت بکشی، درس بخوانی، کاری یاد بگیری و روی پای خودت بایستی. تازه آن‌موقع هم کار ساده‌ای نیست برای خودت پورشه بخری، اصلاً خیلی‌وقت‌ها محال است!» البته کودکان ما تقصیری ندارند. آن‌ها هرچه هستند ثمره زندگی و رفتارهای ما هستند. نمی‌توان انتظار داشت وقتی صحبت از افت تحصیلی و اهمیت درس‌خواندن پیش می‌آید و ما پدرومادرها می‌گوییم، «مهم نیست، نخواند! ما خواندیم چه شد؟»، کودکان ما برایشان درس و مدرسه مهم باشد؛ نمی‌توان انتظار داشت کودکانمان لزوم یادگیری کار و حرفه و استقلال مالی را درک کنند، وقتی بزرگ‌ترها همه تلاشی را که تمام عمر انجام داده‌اند بی‌ثمر به‌حساب می‌آورند زیرا خود را بی‌نصیب از پول بادآورده می‌بینند و جایی‌که تبعیض و احساس تبعیض بیداد می‌کند، خود را زیان‌دیده به‌حساب می‌آورند؛ بی‌آنکه به این توجه کنند که این درآمدها و پول‌های بادآورده حاصل چیست. باز به‌همین‌خاطر نمی‌توان انتظار داشت آن‌ها دنبال بازی‌های رمزارزی مثل «همستر» نروند تا با ضربه‌زدن روی یک شکلک، سکه‌های مجازی جمع کنند یا کودکشان را تشویق نکنند تا همپای خود آن‌ها یک اپلیکیشن رمزارز دانلود کنند و در آن فعالیت داشته باشند: دائم بخرند و بفروشند، برنده شوند و ببازند و در فرود و فراز این گردباد، گرفتار آرزوی محال یک‌شبه بی‌دردسر ثروتمندشدن بشوند. حالا تو بیا و بپرس که کدام اقتصاد در کجای دنیا به کسی اجازه می‌دهد یک‌گوشه بنشیند و تنها با ضربه‌زدن روی صفحه نمایشگر و بدون هیچ زحمت دیگری بتواند کسب‌درآمد کند و تا آنجا پیش برود که به شغل و حرفه‌آموزی نیاز نداشته باشد بتواند امرارمعاش کند یا حتی در جرگه به‌اصطلاح پولدارها هم قرار بگیرد. اینجا صحبت از به‌چالش‌کشیدن موضوع رمزارزها، اهمیت، کارایی و جایگاه آن‌ها در اقتصاد کنونی دنیا و جوامع شرق و غرب نیست. صحبت از نسلی‌ست که هنوز کاغذ و قلم را نگذرانده، پرت شده در دل دنیای دیجیتال و نمایشگرهای لمسی و اپلیکیشن‌ها و هنوز دیوانسالاری کارآمد، شایسته‌سالاری و اقتصاد مبتنی‌بر تولید را نگذرانده، رسیده به خودکارسازی و امروز در اوج آن به هوش مصنوعی. اینجا صحبت از نسلی است که احساس می‌کند کم آورده و طبیعتاً پدرومادرها خواسته یا ناخواسته بخواهند این ناکامی و عقب‌ماندن را در کودکان خود، جبران کنند. کودکانی که بیشتر تک‌فرزندند و این خود دردی علی‌حده‌ای بوده است. کودکانی که در نبود یک برنامه کلان آموزشی، قبله‌شان شده آن چند اینچ نمایشگری که مقابل چشمانشان قرار دارد؛ نمایشگری که هرچه بزرگ‌تر باشد توگویی عمقش بیشتر است؛ چون بیشتر در آن غرق می‌شوند و از واقعیت‌های زندگی و آنچه پیرامونشان می‌گذرد فاصله می‌گیرند و در خیال خود صاحب آن خودروی پیشرفته، آن خانه ویلایی با استخر و آن امکانات نجومی می‌شوند که ما بزرگ‌ترها می‌دانیم تنها نصیب یک‌درصد آدم‌ها در کشورهای غربی می‌شود. جالب‌تر اینجاست: همه این‌ها را هم می‌خواهند با «یوتیوبِر»‌شدن یا امثال آن، که پیش‌تر هم به آن اشاره شد به‌دست بیاورند. الگویشان آن چند یوتیوبر و صاحب کانال‌های پربازدید در شبکه اجتماعی‌های داخلی و خارجی‌ست که تعداد دنبال‌کنندگان و کلیک‌خورشان بالاست و هر‌قدرکه به تبلیغات سود می‌رسانند، سهم می‌گیرند. باز اما باید پرسید این به‌اصطلاح منبع درآمد و شغل! چه جایگاهی در اقتصاد جهانی دارد؛ و آیا اصلاً شغل حساب می‌شود؟ کودکان ما نه به این پرسش فکر می‌کنند و نه پاسخ آن‌را می‌دانند.
سادات حسینی‌خواه/ ایرنا

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه