آنچه که ناتانیل ریچ دربارهی فردریک لاو اُمستد به ما میگوید
پارک؛ ایدهی رادیکال ساختن بهشت در دل دوزخ
فردریک لاو امستد، متولد ۲۶ آوریل ۱۸۲۲ و متوفی در
۲۸ اوت ۱۹۰۳؛ معمار منظر، روزنامهنگار و منتقد اجتماعی اهل ایالات متحده آمریکا بود. شهرت او بیشتر بهخاطر طراحی پارکهای عمومیست که پارک مرکزی نیویورک در آمریکا و پارک مونرویال در مونترال کانادا از معروفترین کارهای او بهشمارمیروند. نگاه اجتماعی و دموکراتیک او به طراحی منظر، کارهای او را از سایرین متمایز میکرد.
یکونیمقرن پیش، شهرنشینانی که بهدنبال هوای تازه و مرغزاران روستا بودند، بهسراغ گورستانها رفتند. وضعیت بدی حاکم بود. صفوف سنگهای قبور با فعالیت ورزشکاران و اندوه حاکم بر گورستان، بانوعی سرخوشی لاقیدانه درهمآمیختهبود. سوگواران نیز از اینکه مجبور به کلنجار رفتن با خیل لذتجویان بودند، دل خوشی نداشتند. این پدیده، بهویژه، فردریک لاو امستد را عصبی کردهبود. وی بهکرات در جستارها و نامههایش به این وضعیت اعتراض کرد؛ کتابخانهی آمریکا این مکتوبات را در مجموعهای تحت عنوان نوشتههایی در باب منظره، فرهنگ و جامعه گردآوری کردهاست. امستد از این وضعیت با عنوان «رفتاری معیوب و نکبتبار» شکوه کردهبود. از نظرش معضل گورستان، «بهانهای حقارتبار» و نمودی بود از میلی عمیق و همگانی که شهرها از تحقق آن غفلت میکردند: میل به داشتن پارکهای عمومی! اینکه باید پارک عمومی داشته باشیم، از پایه ایدهای رادیکال بود. راهحلهای امستد، از جمله پارک مرکزی، پراسپکت پارک بروکلین، نکلیس امرلاد بوستن و چندین پارک دیگر، که بسیاریشان را با همکار همیشگیاش کالورت وکس طراحی کرد نیز بههمیناندازه رادیکال بودند. امروزه ما بسیاری از افکار او را بدیهی میدانیم؛ درحالیکه بهندرت به این واقعیت اذعان میکنیم که از طریق روالهای کشاورزی صنعتی، استخراج منابع و دستکاری جو زمین، برای انطباق با نیازهایمان، به تمام جهان منظرهای دیگر دادهایم. بهخاطر حضور ما، هر سانتیمترمربع از سطح زمین دگرگون شدهاست؛ بااینحال، در طی این فرآیند، نتوانستهایم پیشنهادهای امستد را تا فرجام منطقیشان دنبال کنیم. اگر نظریههای وی دربارهی سبزهزارهای عمومی را میتوان در شهرهای کوچک و بزرگ به کار آورد، چرا نباید آنها را در سراسر سیارهی زمین به کار بست؟ تاهنگامیکه امستد مشغلهی جدیدی را برای خودش دستوپا نکردهبود (امستد و وکس، نخستین معماران حرفهای منظره در جهان بودند) بهگونهای زندگی کرد که آنرا نوعی «زندگی خانهبهدوشانه» نامیده بود: «زیر نقاب یک ماهیگیر یا شکارچی پرنده، یک هنردوست متفنن که در کمعمقترین سواحل دریای ژرف علوم طبیعی آببازی میکرد». پدرش که از تاجران متمول خشکبار در هارتفرد کانتیکات بود، از او حمایت کرد. امستد که در سال ۱۸۲۲ زاده شد، ادعا میکرد سرنوشت مقدر کرده در ییل تحصیل کند؛ تا اینکه در 14سالگی، از مسمومیت شدید با سم سماق بهشدت آسیب دید و موقتا کور شد. ویتولت ریپچینسکی، در کتابش دربارهی امستد، فضایی باز در دوردست، در تکتک واقعیتهای این ادعا تردید میکند و میگوید که مشکلات چشمی وی بیشتر ناشی از ورم ملتحمهی چشم بودند و آناندازه شدید نبودند که در کار تحصیلش اختلال ایجاد کنند. بههرروی، تحصیلات رسمی امستد در 15سالگی به پایان رسید.
میگفت علاقهمند است مساح زمین شود؛ اما اندکی بعد عازم سفر به اطراف جهان شد. امستد در یک کشتی حامل چای که به چین سفر میکرد، بهعنوان شاگرد ملوان مشغولبهکار شد. مزرعهای را که پدرش در استیتن آیلند خریدهبود نیز اداره کرد. به جنوب آمریکا رفت؛ جاییکه در آن، مجموعهگزارشهایی تأثیرگذار را برای روزنامهها نوشت که بعد، همراه با افزودههایی، تحت عنوان سفری به کرانههای ایالات بردهدار، منتشر شد؛ اما سفری که او را متفطن ارزش تفرجگاههای عمومی کرد، سفر با پای پیاده در انگلستان سال ۱۸۵۰ بود. امستد به تشویق یکی از نانوایان محلی، از پارک برکنهد در یکی از حومههای لیورپول دیدن کرد و ماتومبهوت شد؛ «پنج دقیقه را صرف ستایش و چند دقیقهی دیگر را مصروف بررسی نحوهی بهرهجویی از هنر برای دستیابی به اینهمه زیبایی از دل طبیعت کردم. مهیا بودم اذعان کنم که در آمریکای دموکراتیک، هیچچیزی وجود نداشت که بتوان تصور کرد با این بوستان عمومی قابلقیاس باشد». امستد بهویژه هنگامی شگفتزده شد که دریافت زیبایی برکنهد بهگونهای نسبتا برابر میان تمام گروهها توزیع شدهبود؛ «مردان، زنان، کودکان و گوسفندان. در روزگاری که اغلب پارکها در املاک خصوصی ساخته میشدند یا اینکه همانند پارک گرامرسی در نیویورکسیتی، دروازههایشان قفل میشد و کلیدهایشان فقط در اختیار همسایگان ثروتمند پارک قرار میگرفت، برکنهد پدیدهای بدیع بود». این پارک، که هنوز پنجسال هم از عمر آن نگذشته بود، نخستین پارک انگلستان بود که هزینهی ساخت آنرا دولت تأمین میکرد. امستد در مدخلی که در سال ۱۸۶۱ در دایرهالمعارف جدید آمریکا، دربارهی پارکها نوشت، توضیح میدهد که نخستین نمونههای پارکها، مرغزارانی بودند که اعیان انگلیسی، اطراف آنها را حصار میکشیدند تا آغلی برای گوزنها درست کنند. درختان را قطع میکردند تا فضای باز بیشتری ایجاد شود. گوزنهای درحالچرا نیز نقش ماشین چمنزنی را ایفا میکردند که این زمینهای وسیع را آراسته و مرتب نگهمیداشتند. امستد در ادامه به بحث دربارهی تمام تفرجگاههای عمومیای میپردازد که درآنزمان برای انسان شناختهشده بودند: «از باغهای معلق بختالنصر در بابل تا باغ تویلری در پاریس تا پارک کاچینه در فلورانس و باغهای تابستانی قدیمی در سنت پترزبرگ که دربارهی آن گفته میشود که پلیس از تکتک برگهای آن مراقبت میکند تا اگر یکی از برگها از درخت افتاد، پیش از رسیدن به زمین، آن را بگیرد». باغهای سنت پترزبرگ مظهر تاموتمام آن قریحه و ذوقی بودند که امستد در مقالهای دیگر سابقهی آن را به سدهی پانزدهم میرساند؛ قریحهای که «آراستگی، نظم، قاعدهمندی و ظرافت ظاهری از مهمترین خصیصههای آن بود». اضطرار برای رامکردن و ایمنسازی طبیعت قابلدرک بود. از زمان ظهور تمدن، انسانها، اگر نه با وحشت، دستکم با سوءظن به جهان طبیعت نگریسته بودند. در انجیل، واژهی طبیعت دستنخورده بر وحشت، خطر، سردرگمی و بینظمی دلالت دارد. این دیدگاه در اوایل سدهی نوزدهم روبهتغییر گذاشت؛ یعنی آنگاه که الکساندر فن هومبولت، با احساسی از شگفتی و اشتیاق دربارهی جهان طبیعت دستبهقلم برد و بر برخی از رهروان خویش همچون جرج پرکینز مارش، چارلز داروین و هنری دیوید ثورو تأثیر گذاشت. همانطور که شهرها بهگونهای فزاینده مکانیزه، پرجمعیت و منظم میشدند، ساکنان آنها تعالی را در مناظر روستایی میجستند. بااینحال، نمیشد بهسادگی طبیعت را به درون شهرهای آمریکایی کشاند. هنگامی که امستد و وکس درگیر طرحی برای طراحی سنترالپارک، باعنوان «نقشهی گرینزوارد» شدند، محیطی که میخواستند بر روی آن کار کنند، قطعهزمینی مخروبه و سنگلاخ بود به مساحت بیشاز 700 جریب که در جایجای آن، باتلاقها، آبکندهای شیبدار و گودالهای رسی مزاحمت ایجاد میکردند. این قطعهزمین را (که مساحت آن بعد به ۸۴۰ جریب افزایش یافت) چندین سکونتگاه اشغال کردهبود که مهمترین آنها روستای سنکا، یکیاز معدود اجتماعات طبقهی متوسط سیاهپوست شهر بود. همچنین گورهایی در آنجا وجود داشت که هرگز نبش نشدهبودند. امستد بهیاد آورد که محل ساخت برکنهد پیشاز ایجاد آن نسبتبه اینجا شرایط خیلی بهتری نداشتهاست و «مزرعهای مسطح، بایر و رسی بود». امستد در سنترالپارک درسهایی را که در برکنهد آموخته بود، بهکاربست و مسیرهایی پیچدرپیچ، مجموعهی متنوعی از درختچهها و گلها، سبزهزاران وسیع و باز و دستههای نامنظمی از درختان را پدید آورد. وی مجموعهای از قوانین را ایجاد کرد که در برنامههای بعدیاش از آنها تبعیت میشد. این قوانین نهتنها پارکهای شهرداری را دربرمیگرفت؛ بلکه شامل این موارد نیز میشد: پردیسهای دانشگاهی (استنفورد، یو.سی.برکلی، گلادت، ترینیتی کالج)، املاک خصوصی (بالتیمور جرج وندربیلت و عمارت جان دی.راکفلر)، اماکن ملی (زمینهای اطراف عمارت کنگرهی آمریکا و سکونتگاه نیاگارا که قدیمیترین پارک دولتی آمریکاست) و ریورساید در ایلینویز، یکیاز نخستین حومههای طراحیشدهی کشور. موفقیت امستد نهتنها به ایجاد یک حرفه، بلکه به خلق نوعی زیباییشناسی نیز یاری رساند. نخستین اصل کاری او این بود که هر پارک باید مکمل شهری باشد که بدان تعلق دارد. اگر شهر تنگ، شلوغ و دارای ساختار خطی باشد، پارک آن باید از خیابانهای مارپیچ و توپوگرافی متغیری برخوردار باشد که شامل فضاهای باز بزرگ شود. «عظمت نسبی» سنترالپارک ضروری بود؛ چه اینکه هر پارکی باید «بستری باشد که دعوت به تحرک کند، تشویق کند و امکانات را فراهم کند». میل عجیبی که به محض ورود به گریتلاون یا شیپمدو، در شما فوران و ترغیبتان میکند تا با سرعت هرچهتمامتر بدوید، حاصل طراحی این پارکهاست. هر پارک باید به ماهیت زمینهی طبیعی خویش نیز وفادار باشد؛ برای نمونه، این حاصل «بدسلیقگی» بود که در مناطق لمیزرع غرب آمریکا چمن بکاریم یا در نیوانگلند درخت نخل پرورش دهیم.
زیبایی را نباید در گیاهان تزئینی جستوجو کرد، مانند آنچه انتظار میرود از شیشهی ویترین گلفروشی دیده شود؛ بلکه باید آنرا در جلوههای عمومی بازجست. درختان را باید بهشیوهای دستهبندی کرد که «کیفیات فردی آنها بهمرور و بهشیوهای هماهنگ نمود یابند». در یکیاز خاطرات قدیمی امستد، وی دانهی درخت لالیک را میکارد و یکسالبعد که به محل کاشت آن برمیگردد، با جوانهای پوشیده از برگ روبهرو میشود. هنگامی که 12ساله شد، آن جوانه تبدیل به درختچهای شدهبود. چنددهه بعد فهمید درخت لالیک او قطع شدهاست. امستد پساز تجربهی احساس تألمی پرسوزوگداز و زودگذر به این نتیجه رسید که خوشحال است آن درخت ازبینرفته؛ «زیرا زیبایی فردی آن با محیط پیرامونش تناسبی نداشت». سازههای ساختهشده بهدست انسان نیز فاقد تناسب بودند. هنگامیکه وجود پلها یا ساختمانها کاملا ضروری بود، آنها را باید از سنگ محلی میساختند و با بوتهها و درختهای مو کاملا میپوشاندند. یکیاز مهمترین دستاوردهای فنی امستد در سنترالپارک اینبودکه چهار خیابان سراسری بزرگ آن را استتار کرد: «وی آنها را در زمین فرو برد و با شاخوبرگ درختان پنهانشان کرد. بیشترِ جاذبهی پارک نشئتگرفته از تناوب فضاهای دوار و مسیرهای پنهان است، نظیر آن مسیرهایی که از [جادهی درختی موسومبه] رمبل میگذرند و توهم خلوت و رازوارگی را ایجاد میکنند». کنایهی آشکاری در درون نظریهی چشمانداز امستد، همچون شاخههای درخت انگور، پیچوتاب میخورد: «این نظریه بهمیزان زیادی از هنر انسانی بهره میجوید تا منظرهی «طبیعی» گیرایی را ایجاد کند». تمام اجزای سنترالپارک ساختهی انسان هستند؛ همینامر دربارهی اغلب طرحهای امستد صدق میکند. آنها، مانند نقاشیهای منظره در مکتب هادسن ریور، بیشازآنکه از طبیعت تقلید کنند، آنرا آرمانی میسازند. هر یک از ساختههای امستد محصول تردستیهای مشقتباری هستند که نیازمند میزان قابلتوجهی از کار و هزینه است. وی در یادداشتهایش دربارهی سنترالپارک خواهان تنکسازی جنگلها، ایجاد مسیرهای مارپیچ و ناهموار و زدودن «گیاهان بیاحساس»، سنگهای زشت و برآمدگیها و فرورفتگیهای ناجور شدهبود. همهی اینها باید انجام میشد تا «زمینه را برای شکلگیری… منظره و چشمانداز طبیعی فراهم آورد». آنگاه که پارکهای وی «بیشازاندازه باغمانند» از آب درآمدند، به مدیران خود اعتراض کرد و خواستار آن شد که این پارکها «طبیعیتر ساخته شوند». امستد تضاد موجود را تشخیص داد و با آن به مبارزه برخاست. اگر مقصود معماران منظره زیبایی طبیعی بود، آنگاه آیا «بهترین دستاوردهای تمام کارهای انسانها… چیزی جز بدلیجات کممایه نبودند؟» ازاینقرار، چرا طبیعت را به همان شکلی که هست، رها نکنیم؟ چرا در فرآیندهای ارگانیک دخالت ورزیم و بوتههایی را به اینجا بیفزاییم و درختهایی را از آنجا کم کنیم؟ خود امستد، تخیل خوبی داشت. پیشبینی میکرد که سنترالپارک، که در جایی ساخته شدهبود که آنزمان در شمال نیویورک سیتی قرار داشت، روزی در قلب کلانشهری با میلیونها نفر جمعیت قرار خواهد گرفت. او توسعه و گسترش بوستون، سن فرانسیسکو و شیکاگو را پیشبینی کرد و بهجای تأثیرات بلافصل طرحهای خویش، برای بهرهای که نسلهای نازاده از آنها خواهند برد، اولویت قائل شد. وی یکیاز نخستین حافظان طبیعت در تاریخ بود و خواستار محافظت از درهی یوستایم و در شمار نخستین کسانی قرار داشت که تبیین میکردند چرا باید از مناطق روستایی در برابر «جنون فروش» آنها دفاع کرد.اما امستد پیشبینی نمیکرد که روزی تمام سیارهی زمین تبدیل به پارک میشود. زیستشناسان، اگر نه عامهی مردم، دهههاست دریافتهاند که زمین، بوم نقاشی ماست. پرسش اینست که ما تصمیم خواهیم گرفت چه نوع هنرمندی باشیم؟ چه نوع سلیقهای خواهیم داشت؟ تاریخ اخیر ما نویدبخش نیست. ما همچنان به ایجاد چمنزارها و استخرهای شنا در بیابانها ادامه میدهیم، در کنار باتلاقها آسمانخراش میسازیم و در سواحل دریا عمارتهای بزرگ بنا میکنیم. برای دستیابی به سوخت، درختان کوهها را قطع، جنگلها را تبدیل به انبار چوب و قولهایمان برای حفظ تقدس زمین همگانی را پایمال میکنیم. ما زیباترین مناظرمان را برای ثروتمندترین مردمان حفظ میکنیم و فقرا را در زاغههای پرجمعیت یا مناطق کشاورزی فرسایشیافته محصور میکنیم. برخلاف امستد، میل به آن داریم که نتایج موقتی را بر آینده ترجیح دهیم. اکنون همهی ما تبدیل به معماران منظره شدهایم؛ اما از قدرت خویش آنچنانکه باید، هنرمندانه استفاده نکردهایم. تا بیشترین حد ممکن دل به بختواقبال سپردهایم و تا کمترین حد ممکن به طراحی متوسل شدهایم. ما همچنان شاگرد باقی میمانیم. اما امستد، که استاد فرم بود، دستورالعمل روشنی را از خویش برجایگذاشتهاست. وی از درون گور خویش ما را تشویق میکند تا از ابزارهایمان، که هر روز پیچیدهتر میشوند، بهره بگیریم تا مناظر جهانی خویش را زیباتر و «طبیعی»تر سازیم./محمد غفوری/ ترجمان