کد خبر:
385000
| تاریخ مخابره:
۱۴۰۳ دوشنبه ۱۹ شهريور -
07:52
نقدوبررسی سریال «در انتهای شب»
محمدرضا صمدی
«در انتهای شب»، روایت اضمحلال است؛ زوال و فروپاشی آرام خانوادهای که از ناکامیهای شخصی و ویرانی باورها نشئت میگیرد. زوج جوان تحصیلکردهای باوجودآنکه هنرمند هستند، در ادامه مسیر زندگی مشترکشان هنر زندگیکردن را فراموش میکنند. این ناکامی در زندگی مشترک، گرچه به مشکلات و مسائل متعددی که برایشان رخ داده مربوط میشود -که در تمام زندگیهای مشترک ازایندست موانع وجود دارند و حضورشان نیز طبیعی و مسلم است- اما بخش عمدهای از این ناکامی به مبارزه درونی هریکاز کاراکترها مربوط میشود؛ مبارزهای که از عدماصلاح خصلتهای منفی شخصیتی آغاز میشود که اینموضوع در وهله اول، به عدمشناسایی ایندست خصوصیات شخصی بازمیگردد که معمولاً ویژگی غرور از مهمترین و درعینحال، مرموزترین آنها قرار دارد که نهتنها حضور خودش را در درون افراد بهطرقمختلف پنهان میکند، شناسایی و پذیرش دیگر خصوصیات منفی را نیز برای افراد دشوار میکند؛ و اینموضوع باعث میشود تا افراد، هم در شنیدن ویژگیهای منفی خود دچار خشم شوند و هم از مواجهشدن با خصلتهای منفی خویش در درون دیگران! این، ابتداییترین و درعینحال، حیاتیترین منشأ اختلافهای بهنام و ماهی (ماهرخ) را رقم میزند که بهواسطه غرور بیشازحدی که دارند، نه میتوانند هنگام صحبت از مشکلاتشان خشمشان را کنترل کنند و نه هنگام برشمردن معایب یکدیگر. در قسمت اول، صحنهای وجود دارد که قصد دارد مخاطب را برای مواجهه با مبارزهای همهگیر که تمام اطرافیان؛ حتی افراد فرعیای که بهطورموقت وارد زندگیشان میشوند نیز تحتتأثیر قرار میگیرند، آماده کند؛ جاییکه ماهرخ هراسان و سردرگم، در فکر ایناستکه پسرش کجا میتواند باشد، مقابل تلویزیون که صحنه نبرد یک بازی ژانر جنگ را نمایش میدهد، با صدای شلیک و انفجار، به خودش میآید ... صحنه نبردی که در تلویزیون نمایش داده میشود، بهنوعی تمثیلی از وضعیت زندگی بهنام و ماهرخ در اپیزودهای آتیست. هرچند اوضاع فعلی خانه و زندگیشان در همانلحظه نیز فرقی با میدان جنگ ندارد؛ گویی ترکشهای آن انفجاری که در تلویزیون مشاهده میشود، بر خانه آنها نیز اصابت کرده است. خود ماهرخ همچون مادران جنگزده بهدنبال همسر و فرزندش میگردد، دارا مانند پناهجویان در خلوتگاه شخصیاش -که کمد لباسش است- پنهان شده و بهنام، همچون اسیران جنگی مفقودالاثر شده است. مرد خانوادهای که با رفتارها و طرز فکری که از خود نشان میدهد، بهوضوح ابراز میکند که در خانواده چنان مرفهی رشد کرده که با جمله «قرار بود ما هم مثل نوددرصد مردم اینشهر بشیم!» خود را فردی مهمتر، ارزشمندتر و مستثنا از مردم جامعهاش میداند. بهگونهایکه بهقول ماهرخ؛ «انقدر عادت کردی که من -مانند یک مادر- همه جزئیاتو بهت یادآوری کنم، اصلاً به خودت زحمت فکرکردن نمیدی آقای مورچهخوار!»؛ و دقیقاً بهخاطر چنین تفکریست که سرویس کارمندان را با اتوبوس تهرانپارس اشتباه میگیرد و از همان ابتدا اثبات میکند که انسان مغرور و ضعیفالنفسیست. همچنین، بعید بهنظر نمیرسد اگر بگوییم غرور بیش از اندازهاش باعث شده در محیط کار، سِمت او از مدیر بخش نقاشی دیواری، به کارشناس پیرایش زوائد شهری، تغییر پیدا کند. شاید اینسِمت بتواند او را در شناسایی، ارزیابی و اصلاح زوائد شخصیتیاش یاری کند و اینگونه، رابطه بهبنبسترسیدهاش با ماهرخ را نیز سامان دهد. ازسویی، ماهرخ نیز که خود را بسیار مقتدر، مغرور و عبوس بروز میدهد، درحقیقت همان جوان باانگیزه و جذابیست که برای بهدستآوردن دل استادش، خود را در پشت نقابهای گوناگون پنهان میکرد؛ نقابهایی که از همان ابتدا تااینلحظه از زندگی مشترکشان، هرروز بر چهره داشته اما دیگر توان آنرا ندارد که بهجایآنکه برای بهنام تنها یک همسر کامل باشد، نقش یک مادر فداکار و مهربان را هم برای شخصیت بیشازحد کودک او بازی کند. هرچند همین شخصیت مغرور و مقتدر بهگفته حکیمه؛ همچون شنل قرمزی، دختربچهای ساده و احساساتیست که با داشتن خوی حساس و هوکیهوکی (مودی)، نمیتواند از جنگل تاریک پر از گرگ عبور کند؛ که درواقع، مصداق جدایی و مسیریست که باید بهتنهایی پشتسر بگذارد و علاوهبرآنکه از گرگهای بیرون که مشکلات و موانع پیشرویش دراینمسیر تازه هستند عبور کند، باید با ترسها و دروغهایی که بهخود گفته نیز روبهرو شود؛ که همان گرگهای درون هستند.
حکیمه: از همون راهی که اومدی برگرد برو خونه! لازم نیست همه بزنن به دل جنگل تاریک، قهرمانبازی دربیارن!
اما غرورها و خودخواهیهای ماهرخ، اغلباوقات، توأم با حسادت است و دراینمیان، رفتارهای بهنام نیز در زمینهچینی آنها بیتأثیر نیستند. اولینمورد، ارتباطهای معنادار بهنام با همسایهاش؛ ثریا است که زمینههای آن تنها چندروز بعد از جدایی بهنام از ماهرخ شکل میگیرد که گرچه رابطهشان به محرمیت هم ختم میشود اما مدتزمان رابطهشان بسیارکوتاه و در چهارچوب قواعد و احتیاط پیش رفت؛ و اینموضوع نهفقط برای ماهرخ که برای هر فرد دیگری -چه خانم و چه آقا- نگرانکننده بهنظر میرسد؛ چراکه، گرچه دیگر باهم زندگی مشترکی ندارند اما معمولاً درچنینشرایطی، هردوطرف از یکدیگر توقع دارند بهاینزودی وارد هیچنوع رابطهای نشون؛ خصوصاً خانمها که دراکثرمواقع اینموضوع را ازسوی آقایان، بهدرستی تشخیص میدهند. موضوع دیگری که ذهن ماهرخ را بهخود مشغول میکند و باعث میشود تا رفتار غرورآمیز توأم با خودخواهی از خود بروز دهد، به خواستهها و اهدافی مربوط میشود که در زندگی با بهنام تأمین نشدهاند. بخشی از خواستهها و شکستها را میتوان بهوضوح در میان بحثها و مشاجرههایشان مشاهده کرد؛ اما اینگونه بهنظر میرسد که مهمترین دلیل خشم ماهرخ از بهنام، به تصورات شخصی ماهرخ بازمیگردد. اینامر، در صحنهای که در حیاط محل کارش با رضا قدم میزنند و به حقیقت درونیاش اعتراف میکند، بهوضوح قابلمشاهده است؛ همانطورکه بهنام نیز پیشتر به او گفته بود:
بهنام: اینا تصورات توئه ماهی! تو اونجا (اتاق) دنبال گذشته بودی! دنبال اون بهنام افشار پدرسگی بودی که یهزمانی عاشقش بودی! خب معلومه بعد از دهسال پیداش نمیکردی! مشکل از من نبود، مشکل از ذهن تو بود!
خطای او اینبودکه در دنیای واقعی و حقیقت پیشرویش، بهدنبال جزئیات رؤیاهایش میگشت؛ آرزویی که هیچگاه به حقیقت بدل نخواهد شد؛ چراکه، یک هدف ذهنی تنها زمانی میتواند بهصورتکامل با دنیای واقعی پیوند برقرار کند که شخص تصور کننده، قدرت بررسی جنبههای منفی آن رؤیا را داشته و بتواند برای آنها راهحل مناسبی نیز درنظر بگیرد. کاریکه ماهرخ، هیچگاه آنرا انجام نداد؛ چراکه، از همان ابتدا از مواجهشدن با حقیقت واهمه داشته و درست بهخاطر همین ترس بود که حقیقت را نیز همانند رؤیاهایش متصور شده بود. در همان صحنهای که ماهرخ با رضا صحبت میکند، نکتهای برملا میشود که شخصاً برای من بسیارجذاب است: ماهرخ، ابتدای حرفهایش به نوع دیگری از عاشقی اشاره میکند که معمولاً ایننوع عاشقشدن، نتیجه مطلوب و لذتبخش -بهمعنای خوشبختی- درپی نخواهد داشت؛ نوع دیگری از عشقورزیدن، نوع دیگری از فداکاری و ازخودگذشتگی در عشق که من آنرا «عشق سیاه» مینامم.
ماهرخ: ...میخواستم دفتر حضور،غیابو برداره و یهبار دیگه اسم منو چک کنه! میخواستم با همه دانشجوهاش واسهش فرق داشته باشم! میخواستم وقتی اِتودامو میبینه خیال کنه من ازون استعداداییام که یکی باید کشفشون کنه!
کاملاً مشخص است که ماهرخ از بهنام برای خودش یک خدا -یا بت- ساخته بود؛ درست مانند فرشته آتش که از عشق بیشازحد به خداوند، همهچیز را برای رسیدن به قرب الهی رها کرد و جز عبادت کار دیگری انجام نمیداد، ماهرخ نیز همهچیزش را برای بهدستآوردن بهنام رها کرده بود؛ اما او برخلاف فرشته آتش، همهچیزش را در راه این عشق فدا کرد و شاید هم بهخاطر همین فداکاری کورکورانه و متوقعانه بود که در زندگی با بهنام، بهدنبال بهنام دیگری میگشت! با تمام مشکلات و مسائلی که میان بهنام و ماهی رخ داده و حضورشان حتی بعد از جدایی، پررنگتر و پرتنشتر از گذشته میشوند؛ اما هردو با نقصی بزرگ و حیاتی روبهرو هستند که میتوان با قاطعیت گفت منشأ تمام مشکلاتشان از این نقص اخلاقی/رفتاری سرچشمه میگیرد؛ و آن، عدم صحبتکردن منطقی، بدون دخیلکردن عواطف و احساسات است؛ زیرا اگر میتوانستند با آرامش خاطر و بهدوراز احساسات با یکدیگر صحبت کنند، یقیناً میتوانستند یکدیگر را از یک دوراهی مبهم نجات دهند و حتی باردیگر کنارهم زندگی کنند؛ اما هربارکه دیگری تلاش میکرد تا به او پناه ببرد، سوءتفاهمهای ذهنی و غرورهای شخصی، مانع بزرگی مانند دیوار ایجاد میکردند تا در وهله اول، خود را از شنیدن طرف مقابل محروم کند و در وهله دوم، دیگری را از گفتن آنچه حقیقتاً منطق و احساسش از او میخواهند، به طرف مقابل منتقل کند. «در انتهای شب»، روایت بار هستی زندگی مشترک است؛ که پیش از بهدوشکشیدن آن، ابتدا باید هریکاز دو طرف، بار هستی خود را شناسایی کند و با شریک زندگی آیندهاش درمیان گذارد؛ وگرنه هرکدام بهزعم خویش تصمیم میگیرند بخش مهمی از بار زندگی را بهتنهایی بر دوش بگیرد. باری که گرچه درنوعخود مهم بهنظر میرسد؛ اما آنچه با خود حمل میکنند، همان باریست که در گذشته، بهتنهایی بر دوش داشتهاند و اکنون بهعبث و مغرورانه، وزنه سنگینی بهنام «مسئولیت» نیز بر آن افزودهاند که نهایتاً نتیجهای جز خستگی و ناامیدی درپی نخواهد داشت؛ زیرا این کولهبار فردی همان شادیها، امیدها، انگیزهها، غمها، تنشها، اضطرابها و مشکلات فردیستکه باید پیشازهرچیز آنها را با فرد مقابل درمیان گذاشت تا اینگونه بتوان بار زندگی را باقدرت و با احتیاطی فراوان بر دوش کشید. باری که در آن تمام شادیها، امیدها، انگیزهها، تنشها، اضطرابها و مشکلات، بهشکل امواجی متلاطم و بیثبات وجود دارند که روبهروشدن با آنها بهتنهایی غیرممکن است. بار هستی زندگی، توان روبهرویی و مقابله با تمام مسائل زندگی مشترک است که باید هردوطرف با صبر با آنها برخورد کنند؛ توصیهای که پدر ماهرخ، آنرا بهدرستی بیان میکند:
پدر: ازدواج فقط ماهعسل و مهمونی و لاوترکوندن و اینا نیست! باید صبور باشی! باید مشکلات و مسائلتو تو چاردیوداری خونه خودت نگهداری! زنشم میگم، مردشم میگم!