اتاق شعر
«آخرین یادگار کربلا»
یک طرف کاغذ و یک سو قلمش افتاده
قلمش نه دمِ تیغ دو دمش افتاده
مثل روز دهم از فرط عطش با طفلان
درشب حجره به روی شکمش افتاده
آخرین لحظه همان لحظهی تلخیست که مرد
دیده از دست ابالفضل علمش افتاده
دیده که دست و سر و چشم عمو عباسش
تا دم علقمه در هر قدمش افتاده
نفسش را رمقی نیست و در خاطر مرد
زخمهای تن آقا رقمش افتاده
بعد اینقدر مصیبت که سرش آوردند
تازه تیغ آمده بر قد خمش افتاده
آخرین لحظه به یاد فقط این جملهی «شمر»
که:«خودم میکِشم و میکُشمش» افتاده
دمش از بسکه حسینیست چو پایین رفته
باز در پای دمش بازدمش افتاده
مثل بین الحرمین است مدینه اما
سر پا نیست... دراین سو حرمش افتاده
مهدی رحیمی
«ماه غم»
تمام من از بغض لبریز است
حال مرا کسی نمیفهمد
نمیبیند
نمیداند
درد مرا تسکینی نیست
ای محرمترین سال من
هیچ هم خوش نیامدی
مریم حاتمی