خودنویس
شمارش
امیر قربانی
... یک... دو... سه... چاهار... پنج... شیش... تعادلم رو حفظ کردم. هفت... هشت... نه... اصلن سخت نیست؛ فقط کمی دقت میخواد و تمرکز. حالا برو. نفستو تنظیم کن. ده... یازده... دوازده... سیزده... چهارده... گاهیاوقات میایستادم و فکر میکردم. چیزهای عجیبی بهذهنم میرسید. اگه پاهام رو روی زمین میگذاشتم، احساس میکردم گناه بزرگی مرتکب شدم. نه؛ باید ادامه بدم. پونزده... شونزده... هیوده... ایستادم؛ یادم اومد... همونشبکه از شیدا جدا شدم، لبهاشو با ذغال سیاه کرده بود. پرسید که چهشکلی شدم؟ چون شب بود؛ حس خوبی نداشتم. سرسری یهچیزی گفتم. آهان! الان یادم اومد. گفتم: «لباتو بچسبون به دیوار»؛ ... هیژده... نوزده... بیست... بیستویک... بیستودو... ذغال را برداشت و لبها را سیاهتر کرد. قبلازاینکه ذغال را به لبش بمالد، اول فوتش کرد. یادم اومد، بهم گفت: «اینجوری احساس میکنم لبام بیشتر ذغالی میشه... به جونم میچسبه»... کمی دورخیز کرد، در حالت آمادهباش روی انگشتهای پا به جلو خیز برداشت؛ انگار یکی بهش گفت برو... بیستوسه... بیستوچاهار... بیستوپنج... با یه جهش لبهاشو چسبوند به دیوار. مثل فنر به عقب برگشت و با مخ آمد روی زمین. لب شیدا ترکیده بود. خون ازش میآمد. ذغال روی لبش خیس شده بود. خون-ذغالی شده بود. شیدا دست سیاهش را روی لبش مالید. نگاهی به دستها کرد. خندید. دست خون-ذغالیش را مالید روی لبهام. دوباره خندید... بیستوسه... بیستوچاهار... بههم ریختم. کم بود تعادلم رو ازدست بدهم و بیافتم روی زمین. با کمی اینور و اونور خودم رو حفظ کردم. یه ماشین، جلو، روی پل پارک کرده بود. نمیتوانستم قولم را بشکنم. از روی کاپوت ماشین رد شدم. برگشتم سر جای اولم. نگاهی به کاپوت غُرشده ماشین انداختم. مهم نبود. قولم مهم بود. شیدا با دست خون-ذغالی به دیوار اشاره کرد. دهنش پر از خون شده بود و ذغال مثل جوهر سیاه لای دندانهایش میدوید. با دهن پرازخون گفت: «دیدی تونستم! حالا بشمار»؛... بیستوپنج... بیستوشیش... بیستوهفت... بیستو... چند بود؟ نگاه کردم توی تخم چشماش. الان که فکرش را میکنم، ساعت هشت شب بود. سَرِ سنگین شیدا را بلند کردم و گذاشتم روی پاهام. آتش کمکم داشت خاموش میشد. به ته ذغالها رسیده بود. از رویش پریدم. یکی را جا گذاشتم... بیستونه... سی... یه تیکهذغال خشک نسوخته از پای آتیش برداشتم. با بطری آب، لبهای شیدا را شستم. دستم چرب شده بود. کربن و خون؛ آنها را لزج کرده بود. اثر سیاهی ذغال کمکم داشت ازبین میرفت اما خون بیشتر بیرون میزد. اصلن احساس درد نمیکرد. چشمها رو بسته بود. انگار کیف میکرد. یهلحظه چشمم رو بستم... سیویک... سیودو... چشم بسته نمیشد رفت... سیوسه... سیوچاهار... سیوپنج... بمال روی لبم؛ اون گفت، شیدا. ذغال خشک را روی لبش مالیدم. با هربار فشار دست من، از پارگی لبش بیشتر خون میآمد. به من گفت: «آرایشکردن بلدی؟»... زیر و بالای پلکش را با ذغال سرمه کشیدم و خط سرمه را تا گودی ته چشمانش ادامه دادم. با دستهای ذغالی لپها را سرخاب سیاه مالیدم و تا انتهای بناگوشش هالهوار، جلو رفتم. سیوشیش... سیوهفت... سیوهشت... دستها رو ازهم باز کردم. حس خوبی بهمن دست داد. شیدا ذغال را از دستم گرفت. با دستهای خونی-ذغالی لب مرا هم سیاه کرد. قبلازاینکه ببوسدم، اثرش را روی لبهام گذاشت. خودش گفت که نمیخواهد قبلازبوسیدن لبم قرمز باشد؟... یه جاهایی قرمز بود، یه جاهایی زرد. مشکی هم داشت. قرمز زرد مشکی... قرمز زرد مشکی... مجبور به عقبگرد شدم. خواستم جلوش مبارزه کنم؛ اما نتوانستم. شیدا دست راستش را به پس گردنم قلاب کرد و سرم را بهسمت خودش کشاند. لحظهای فکر کردم! قرمز سیونه... زرد چهل... مطمئن شدم؛ مشکی چهلویک... یکیازآرزوهای شیدا بوسیدن لبهای ذغالی بود. اما فکر خون رو نکرده بود. خون، وحشیترش کرده بود. از آرزویش بیشتر بود. لبهای خون ذغالی. هرچقدر خون بیشتر میآمد، بیشتر میبوسید. صورتم خونمالی شده بود. بوی خون سیاه گرفته بود. بوی ذغال داشت آزارم میداد. پا گذاشتم روی چهلودو... یه نفس بلند کشیدم و شمردم چهلوسه... چهلوچاهار... یکنواخت شد. دیگه رنگی نبود. سیاه و قرمز باهم مخلوط شده بود. بیشتر به رنگ خاکستری میزد. انگار که راحت شده بود. به دیوار نگاه میکرد و میخندید. به یه لب ذغالی روی دیوار. چهلوپنج... وایسادم. سیگارم را روشن کردم. یه پک عمیق زدم. با چهلوشیش راه افتادم. بعداز گذشتن از چهلوهفت و چهلوهشت و چهلونه، روی پنجاه که رسیدم؛ نشستم. دیگه چیزی ازش باقی نمانده بود. دست کرد توی جیبش و یه سرنگ بیرون آورد. داد به دستم. قبلازاینکه سرنگ رو به دستم بده تا ته پُرازهواش کرد. پاهام سست شد. با سستی، پا گذاشتم روی پنجاهویک... پای راستم بود. برای اطمینان ازخودم پای چپم را روی پنجاهودو گذاشتم. یهچیزایی بود که باید بهش فکر میکردم. هرچه زور زدم، نتوانستم باخودم کنار بیایم. دقیقن یا بهاحتمالِزیاد موقعی اتفاق افتاد که قدرت تصمیمگیری نداشتم. برای خلاصی، پنجاهوسه رو شمردم. هیچ اعتنایی به حرفش نکردم. ولی شیدا سمجتر از اونچیزی بود که فکرش را میکردم. تهدیدم کرد. ته دلم با پنجاهوچاهار خالی شد. به بُزدلیم پی بردم. تا حالا توی شرایط سخت نیافتاده بودم. نگاهی به سرنگ کردم. به احمقی خودم خندم گرفته بود. حماقت هیچ عددی مثل پنجاهوپنج که ازش گذشتم، نتوانست جریان خونم را تنظیم کند. از جیبم سکهای درآوردم. تنها علاجش همین بود. من شیر شدم، شیدا خط. برای تسکین دلهرهام سیگاری روشن کردم و از پنجاهوشیش گذشتم. انگار قسمت بود که من باید تا آخر بشمارم. سکه به هوا رفت و روی شیر به خاک نشست. همهچی سریع اتفاق افتاد. پنجاهوهفت... پنجاهوهشت... پنجاهونه... پا که روی شصت گذاشتم، دیگه هیچی نفهمیدم. فقط بوق ممتد ماشین بود که تمام فضای ذهنم را پُر کرد. یهجائیش فراموش شده بود. یهشماره جا افتاده... باید برگردم عقب... دوباره از یک شروع کنم... گور باباش... برگشتم به عقب، به یک رسیدم. به دیوار. به یه لب ذغالی روی دیوار. خون ازش میآمد. لمسش کردم. دستام سیاه شد. خون-ذغالی شد. مالیدم روی لبم. لبهام خون-ذغالی شد. دهنم پُر شد از خون سیاه. شماره جاافتاده همین بود؛ یه لب خون-ذغالی. یک... دو... سه...