• شماره 1463 -
  • ۱۳۹۷ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت

نامه

امیر قربانی

(بخش پایانی)

تأثیر نگاه‌ها باعث شد که من به گل‌نسا علاقه پیدا کنم و این علاقه هر‌روز بیشتر می‌شد. در جان‌مان ریشه دوانید. چیزی‌که در آدم ریشه بدواند، سخت ریشه‌کن می‌شود. روزهای خراشیده و طاقت‌فرسا؛ اصلاً قابل قیاس نیست. همیشه بهانه‌ای برای زندگی هست. دیگر از رویِ کسالت و خمودگی به ساعت دفتر کارم نگاه نمی‌کردم. پنج بعدازظهر که می‌شد، قلبم به‌تپش می‌افتاد. با‌سرعت کارهای اداری را انجام می‌دادم تا هرچه‌زودتر بزنم بیرون. دیگر خبری از خستگی و ملال کار در من وجود نداشت. با دست‌های کثیف و جوهری سرِ قرار نمی‌رفتم. صبح که از خانه بیرون می‌زدم، لباس شیک و خوش‌پوشی می‌پوشیدم و ادوکلنِ گران‌قیمتی می‌زدم. ژستی جلوی آینه می‌گرفتم و با یک نیشخند، خودم را بدرقه می‌کردم. روزهای دلمرده و چرکین از یادم رفته بود. همیشه احساس پیری می‌کردم؛ آدم‌های مریض، ازخود‌رانده‌شده و مالیخولیایی. تمام همکارهای اداره متوجه این تغییرات در من شده بودند. نگاه‌شان مثل سابق نبود. بی‌تفاوت از کنارم رد نمی‌شدند. بودن،نبودنم فرقی برای‌شان نمی‌کرد. همیشه به‌چشمِ یک کارمند دون‌پایه به من نگاه می‌کردند. از نگهبان گرفته تا مدیران ارشد؛ متلک بود که بارم می‌کردند اما به‌جایِ‌اینکه ناراحت شوم، بیشتر خوشحال می‌شدم. چون وزنِ خودم را احساس می‌کردم. سایه‌ام جان گرفته بود. انگار موجودی درونم سال‌ها گوشه‌ای تاریک و متروک خوابیده بود؛ ولی حالا بیدار شده. از فضای خشک و بی‌روحی که همیشه در اداره موج می‌زد، خبری نبود؛ حداقل برای من این‌طور نبود. راهروها آکنده از هوای عطرآگینی بود که مشامم را پر کرده بود. از جلوی هر اتاق اداره که رد می‌شدم، سلامی می‌کردم و دستی تکان می‌دادم؛ تا اینکه به جلوی دفتر کارم می‌رسیدم که در انتهای چپ سالن قرار داشت. کلید را درون قفل می‌انداختم و با‌احترام در را به‌روی خودم باز می‌کردم. دیگر به در لگد نمی‌زدم؛ حتی به آبدارچی گفته بودم که لگدها و جاپاهای روی در را پاک کند. به سر‌و‌گوشِ دفتر کارم، دستی می‌کشیدم و آب داخل لیوانِ گوشه پنجره را عوض می‌کردم. گل رُزی را که هر‌روز از گل‌فروشی تهیه می‌کردم و داخل لیوان می‌گذاشتم. دنیای قشنگی شده بود... ذره‌ذره وجودم کیف می‌کرد. کار هر‌روزم بود. توی ذهنم هزار‌بار می‌رفتم سر قرار و برمی‌گشتم. دلم آشوب می‌شد؛ مثل سرکه. ساعت پنج بی‌معطلی گل رُز را از داخل لیوان برمی‌داشتم و به‌سمت قرار می‌رفتم. ساعت‌هایی که با گل‌نسا بودم، مثل برق می‌گذشت یا اینکه؛ نمی‌دانم زمان از حرکت باز می‌ایستاد. روی هوا بودم. روی توده انبوهی از ابر راه می‌رفتم. گل‌نسا همیشه می‌گفت: «تو دیوونه‌ای پسر! تو آسمونا سیر می‌کنی». روزها می‌گذشت و وابستگی ما به‌هم بیشتر می‌شد؛ تا‌اینکه آن حادثه‌ای که نباید اتفاق بیافتد، افتاد. برای گل‌نسا خواستگار آمده بود و عمو اردشیر بی‌معطلی جواب مثبت داده بود. آخر، خواستگار یکی‌از پسرهای شخصی بازاری بود که اسم‌و‌رسمی برای خودش در بازار داشت و به‌قولی؛ دهان عمو اردشیر را با پول بسته بودند. آخرین قرار با گل‌نسا تلخ بود. هوا ابری بود. نم‌نمِ باران روی سرمان ضرب گرفته بود. مثل همیشه روی نیمکت پارک زیر درخت کاج نشسته بودیم. حرفی برای گفتن نداشتیم. دهان‌مان مهر شده بود؛ مثل دوتا نامه برگشتی. ناکامیِ تجربه اولین عشق هیچ جایگزینی نداشت. فقط سرها روی شانه‌ها افتاده بود و دست‌ها به‌هم گره خورده.
چند‌سالی از آخرین قرارمان گذشت؛ اما زخمش هنوز توی سینه تازه بود. من هم ازدواج کرده بودم. نه من از گل‌نسا خبری داشتم، نه او. اگر هم خبری می‌رسید از‌طریقِ دهان‌به‌دهان و نسبت خویشاوندی بود. تنها خبری که از گل‌نسا به‌گوشم رسیده بود، خبر بچه‌دار‌نشدنشان بود. توی فامیل چُو افتاده بود که داماد عمو اردشیر عقیمه. با اون‌همه مال و مکنت، ورثه‌ای برای خودش نداره... دلم بیشتر از خودم به‌حالِ گل‌نسا می‌سوخت اما کاری از دستم برنمی‌آمد. تنها راه خلاصی از‌این‌فکر، کار بود. وقتی کار می‌کردم، فکرم کمتر مشغول این موضوع می‌شد. زندگی را بهانه‌ای برای خودم می‌دانستم. کم‌کم به‌این‌وضعیت عادت می‌کردم. زندگی بدون گل‌نسا. فکری از یک وجود خارجی، فقط فکر؛ چیز دیگری جایگزینش نمی‌شد. غروب بود. مثل همیشه. وقتِ رفتن. آرام‌آرام پله‌های اداره را به‌سمت پائین طی کردم. بیرون نسبتاً بادی می‌وزید. حس غریبی داشتم. سرم روی تنم سنگینی می‌کرد. سنگ‌فرش‌های پیاده‌رو بیشتر به فحش و ناسزا شباهت داشتند. در‌حینِ کلنجار با سنگ‌فرش‌ها، ناگهان صدایی مرا در‌جا میخکوب کرد؛ صدایی آشنا اما دور، دلگیر و گرفته. صدایی که پر از بغض بود. صدای استخوان در گلو. برگشتم. انتظارِ چنین صحنه‌ای را نداشتم. گل‌نسا بود. اگر قبلاً نمی‌دیدم، نمی‌شناختمش. برگشتنم بیشتر به خاطره‌ها شباهت داشت. انگار با خاطره برگشتم. زنی ‌که من دیدم، با دختر دیروز هیچ همخوانی نداشت. آن دخترِ دیروز؛ شاداب بود، بدونِ چروک. نگاهی نافذ داشت که تا عمق آدم نفوذ می‌کرد اما حالا زنی خسته و فرتوت که از‌پسِ خودش هم بَر‌نمی‌آمد. جلو رفتم. قادر به سخن‌گفتن نبودم. زبانم بند شده بود. با بغض سلام کردم. چند‌دقیقه‌ای در‌این‌حالت ماندیم. سکوت‌مان شباهتِ زیادی به آخرین قرار داشت. سکوت شکست. بعد‌از گذشتن از عرضِ خیابان، ناخودآگاه قدم به پیاده‌رویی گذاشتیم که قبلاً راهِ رفتن‌مان بود؛ همان مغازه‌ها، ویترین‌ها و دکه گل‌فروشی. خاطرات یک‌به‌یک دوباره زنده می‌شد؛ جان می‌گرفت و بعد خاموش می‌شد. هیچ‌یک در‌پیِ علت نبودیم که چرا دوباره همدیگر را ملاقات می‌کنیم.
سرِ راه به یک کافه‌تریا رفتیم. هردو احساس می‌کردیم که حرف‌هایی برای گفتن داریم. میز دنج و خلوتی را انتخاب کردیم. احساسِ خوبی داشتم، سبک، راحت. بعد‌از چندین‌سال اولین‌بار بود که راحت روی صندلی می‌نشستم. نگاهی به چهره گل‌نسا انداختم. چهره‌در‌چهره شدیم. چشماش پر از اشک شد. دستاش را توی دست‌هایم فشردم. از زندگی‌اش تعریف کرد: «چندین‌سال را فقط با مردی زندگی کردم. اوایل، زندگی‌مون خوب بود. همه‌چیز مهیا بود. فارغ از دنیا بودیم. بعد‌از شکستِ عشقی که با تو داشتم، دلم به چیزی گرم نمی‌شد؛ اما باید به‌این‌زندگی تن می‌دادم. بعد‌از‌سال‌ها هنوز آن‌طور‌که باید، به‌هم خو نگرفتیم. مادرم همیشه دلداریم می‌داد؛ می‌گفت که با بچه، همه این مشکلات حل میشه... اما نمی‌دانستم که فکرِ بچه‌دارشدن اولِ بدبختی بود. از عقیم‌بودنِ شوهرم هیچ اطلاعی نداشتم و همیشه فکر می‌کردم که مشکل از منه؛ تا‌اینکه با چندین‌سری دکتر و آزمایش‌رفتن فهمیدم که شوهرم عقیمه. دیگه پایبند زندگی نیست. به‌بهانه کار و تجارت از این‌کشور به اون‌کشور. کمتر به خونه سر می‌زنه. فقط از‌طریقِ تلفن با هم ارتباط داریم. بهانه خوبی براش شده. با هر‌بار تلفن‌زدن می‌فهمم که نمی‌خواد بیاد. سال‌هاست که به‌این‌وضعیت عادت کردم»... همین‌طور می‌گفت و اشک می‌ریخت. مثل بادکنک یکهو ترکید! میان حرف‌هایش یک جمله تکراری موج می‌زد: زندگیم از‌هم پاشید... زندگیم از‌هم پاشید...
من احساساتم مثلِ گل‌نسا عمیق نبود. خودم را در یک حالت تصور می‌کردم و این از خاصیت مردی‌ام بود. گل‌نسا در عمق زندگی دست‌و‌پا می‌زد؛ من در‌ حاشیه. در حاشیه‌بودن چندان کمکی به من نکرد. گل‌نسا بود که مرا از حاشیه بیرون کشید. بعد‌از این جریان، ارتباطم با او بیشتر شد. مثل گذشته ولی با کمی تردید و احساس‌های سرخورده. بیشتر اوقات رعایت جوانب کار را می‌کردم؛ نه‌اینکه بگویم آدم محتاطی بودم، نه؛ بیشترش به‌خاطرِ گل‌نسا بود. برای تغییر روحیه گل‌نسا راضی بودم دست به هر‌کاری بزنم. یک روحیه ماجراجویی به من دست داده بود. فیلمی نبود که رویِ پرده سینما اکران شود و ما نبینیم. زمان برایم به سه‌بخش تقسیم شده بود: زمانِ کار، زمانی برای خانواده و زمانی برای معاشقه. اوایل این‌طور بود؛ اما رفته‌رفته بیشترین زمان به گل‌نسا اختصاص یافت. حتی به‌خاطرش از اداره مرخصی‌های اجباری درخواست می‌کردم. به‌خاطرِ گل‌نسا به مادرت دروغ می‌گفتم و مأموریت‌های خیالی از‌طرفِ اداره برای خودم صادر می‌کردم. چه شب‌هایی را که تا صبح با گل‌نسا نبودم... همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. راضی بودم. از‌بابتِ وجدانم دچار آزردگی نمی‌شدم. برایم ضرورتی مهم‌تر از‌این‌زندگی وجود نداشت. حتی تا‌به‌آن‌حد‌که اگر تمام اعضای بدنم را تکه‌تکه می‌کردند، باز دلم این نوع زندگی را می‌خواست. خوب و بد، مفهومی نداشت. رضایتِ گل‌نسا هم از‌این‌زندگی، کمتر از من نبود. حالا‌هم‌که این چیزها را برای تو می‌نویسم؛ نه به‌این‌خاطر که به تو بگویم من برای هوی‌و‌هوس خودم به سرنوشت پشت کردم؛ نه، خواسته دلم بود که به دنبالش رفتم. امانم از روزی بریده شد که آن خبر از درون مرا شکست. گل‌نسا باردار شده بود؛ از من. تحملش سخت بود، اما حقیقت داشت. قصر آرزوها یک‌باره بر سرم خراب شد. تحمل شنیدن این خبر از باورش سخت‌تر بود، تا چه‌رسد به‌اینکه باورش کنی. بدجوری آشفته شده بودم. این قسمت از زندگی حقیقت نداشت. رؤیا بود. خواب بود. اگر اسمش را خیانت بگذارم، من مستحقش نبودم. گل‌نسا از‌رویِ‌عمد به من خیانت کرد. بعد‌از چندین‌ماه بارداری تازه متوجه شدم که او باردار است. کار از کار گذشته بود. همه فهمیده بودند که گل‌نسا حامله است. همه به شوهرش تبریک می‌گفتند. اسمش را گذاشته بودند معجزه. بعد‌از سال‌ها عقیم‌ماندن فقط معجزه می‌توانست به او بچه‌ای هدیه کند. زن‌عمو به معجزه دل‌خوش بود، معجزه شده... با صدای بلند و تاب‌دار می‌گفت: معجزه شده...
پس رفتم. یک نوع عقب‌نشینی اجباری. مثل موش خزیدم توی سوراخ. انگار که اتفاقی نیفتاده. به حالت سابقم برگشتم؛ مثل بادی که وزید و رفت. چقدر زود گذشت بعد‌از نه‌ماه بارداری، زمان وضعِ‌حمل که رسید، خبر دادند که آقا منوچهر صاحب یک بچه پسر شده. تو پوستِ خودش نمی‌گنجید. خانه را با چراغ‌های رنگارنگ ریسه کشید. میهمانی مفصلی ترتیب داد و با شربت و شیرینی، دهانِ همه را با پسرِ به‌دنیا‌آمده شیرین کرد و بعد، در یک مراسمِ رسمی؛ اذان توی گوش بچه خواندند و اسمش را گذاشتند، فرامرز.
بازهم چشم‌تو‌چشم شدیم. مثل اولین نگاه. با‌این‌تفاوت‌که نگاه اول از عشق بود و نگاه آخر از خیانت و نفرت. با‌این‌وجود بازهم ته دلم گل‌نسا را می‌خواست. مردن در آغوش گل‌نسا. فرقی نمی‌کند که چه اتفاقی افتاده.... مهم؛ لحظه‌هایی بود که در‌کنار گل‌نسا بودم...
مهرسروش نامه‌به‌دست از روی صندلی بلند شد و به‌سمت شومینه رفت. کنارِ آتش لحظه‌ای مکث کرد. نگاهی به نامه انداخت. با دست‌های سرد و کرخت‌شده کاغذها را یکی‌یکی به داخل آتش انداخت. آتش همین‌طور جمله‌ها را درخود بلعید و زبانه کشید. برگشت، دوباره روی صندلی نشست و تاب خورد. به نامه خاکستر‌شده زل زد. در‌این‌حین، فرامرز به داخل اتاق آمد. درآستانه در ایستاد. با صدای پخته و کمی آغشته به شِکوه گفت: «مثلاً امروز تولد پسرمون مهرداده. به‌جایِ‌اینکه اینجا بشینی؛ پاشو بیا پیش مهمونا. از اداره پست کلی برامون مهمون اومده. یه‌عالمه کارت‌پستال و نامه آوردن. دیدنیه پاشو بیا». وقتی‌که برگشت و طول راهرو را طی کرد؛ گفت: «همکارای مهردادن پاشو بیا... می‌خوان شمع‌ها رو فوت کنن».

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه