خودنویس
*گسامان ساردویی
کفّاش، امیدش را میدوزد
خیاط لبخندش را
و نانوا خمیر میکند اندوهش را
و جگرکی کباب میکند جگرش را
شهر پُر از کودکانیست
که پیادهروها را
آغوشِ مادرانِ خویش خطاب میکنند
شهر از تنهایی آبستن است
از نگاه رهگذران میشود فهمید
که در تلاشِ فراموشکردنِ
راه خانههاشان هستند
شهر هرشب
از صدای کلاغان گرسنه بیدار است
از ماتمی که قدمزنان
حیاطهای خانهها را
از فردا میترساند
تو آن گیاهی که
در نگاه هزاران ماسه میروید
و من سرابی که برای نجاتت
هرلحظه از تو دورتر میشوم
مرگ
تنها حقیست
که خورده نمیشود
*آرزو کبیرینیا
چراغِ خانه روشن میشود از برقِ چشمانش
نمک نه! عشق بود از روزِ اول در نمکدانش
نگاهم کرد و شرم از چشمهای تیرهاش بارید
مرا بوسید تا کامل شود با عشق ایمانش
نگفتم دوستش دارم، درون سینهام حرفیست
ولی این رازِ در گنجینه دشوار است کتمانش
تمام مردم این شهر با او میشناسندم
که او شیراز پرشور است و من دروازه قرآنش
من از شرمی که دارم صورتم مثل لبم سرخ است
همیشه میگذارم بوسهها را روی فنجانش
اگرچه جان غمآلودم از کوخ است او از من
حفاظت میکند گویا که از کاخی نگهبانش
برای روزهای دور اَز هم بعدازاین باید
بکارم دستهای خستهام را در گریبانش
اگر رنجیست دلچسب است! رنجِ مهربانش را
به جانم میخرم، عشق است و اندوهِ فراوانش