خودنویس
گاهی دل بیرنگ میخواهم، ندارید
شهری بدون جنگ میخواهم ندارید
رسوا شدم، تنهاییام مفت همین عشق
یک عاشق دلتنگ میخواهم ندارید
یک مثنوی پائیز دارد رنگ زردم
یک شعر خوشآهنگ میخواهم ندارید
گنجشکهای خانهی من پَر ندارند
یک کوچهی بیسنگ میخواهم ندارید
پائیز آمد قلب من بدجور لرزید
یک حس گیج و منگ میخواهم ندارید
دنیا خراشیده است عمری صورتم را
شور و نوای چنگ میخواهم ندارید
نیلوفر فرزام
گاهی باید توانایی بریدن داشت
بریدن از همهچیز
و رفتن از جایی که هستی
دلتنگی معنا ندارد
چون اینجا من زلزله را دیدم
وقتی خانهیمان بر سرمان خراب شد
وقتی مادرم
برای مرگ دلخراش پدر گریه کرد
سیل آمد، آمد و مرا با خود برد
تا وقتی که در بغل مادرم بودم
آوارگی را نمیفهمیدم
اما وقتی سوز تَرکش دشمن
مادرم را از من گرفت
آواره شدم
آوارگیام مرا برد
به جایی حوالی بیکسی
نه، من گریه نمیکنم
گریه برای چه!
اما دلم گاهی میمیرد
پدرم، مادرم، خانهمان
به سوگ کدامین بنشینم
برای کدامشان عزا بگیرم
مگر من چند نفرم اینهمه درد را
چطور بهدوش بکشم و دم نزنم
هوای اینجا درد دارد
تنفس آن سخت
آسمان هم حالا بیرحم شده
بهجای باران موشک میبارد
در این دنیا جهنم را دیدم
در آن دنیا در جهنم سوختم
آیسان زنگکانی
قافیه دستمو بسته
نمیذاره بنویسم ...
نمیذاره بسرایم
غزلی از شعرهایم ...
دیگه واژههای زیبا تو سرم جایی نداره
مثل لیوان پُر از آب
مثه ابرای بهاره
جملهها میخوان بریزن مثه برگهای تو پائیز
اما برگی نمیریزه
تا نبینه
باد پائیزی رو هرسال ...
قافیه مثال باد، شعر من مثال برگه
برگهام میخوان بریزن
مثه جملههای ذهنم
اما حیف که ...
قافیه دستمو بسته
نمیذاره بنویسم ...
یادمه بچه که بودم
تو کلاس درس انشاء
جملهها و واژههای شاعرونهام
مثه برف تو زمستون
مینشست رو دفتر من
وصف فصل فصله سالم
دل استادم و میبرد
نامههای عاشقونهام
دل دلدارم و میبرد
من میخواستم بنویسم
اما حیف که ...
قافیه دستمو بسته، نمیذاره بنویسم
شاعرم شعرام قشنگ نیست
مثه سعدی مثه خیام
اما عینه آب زلاله حسه این شاعر گمنام
فرق من تو واژههامه
فرق من قافیههامه
فرق من سطرسطر
جملهها و بیتهامه
شعر من یه انقلابه تو سرودن
اما حیف که ...
قافیه دستمو بسته، نمیذاره بنویسم
امید اماموردی
از بوی مشکین زلفِ عشق،
شانه به هر گیسو زنم
در شعلهی پرسوزِ او،
یک تن به آن پرتو زنم
چون شاخهای پیچان شود
مهرم فراسوی نظر
چون مهرِ عشق نیلو شود
هردم زدل یاهو زنم
تابی نمانده دیده را
از دیدن ماهِ رخش
وز بستنِ دخیلِ خود
پرده کنار از رو زنم
از هجرِ تو ای خوشنهان
صبر کجا یاری کند
در بحر نابِ عشقِ تو
با خون دل پارو زنم
از خاکیان تا قدسیان
نامِ تو آید بر زبان
از حرمِ تو این خاک را
من عنبرِ خوشبو زنم
جان را کجا لایق بود
در کویِ تو گردنزدن
در راهِ تو هم عشق و سر
این گردن از هر رو زنم
فهیمه رزاقی حسنکلایی
آخر بگو با جای خالی
و اینهمه انتظار چه کنم؟
با اینهمه شعر بیقافیه و قلم بیمار چه کنم؟
آخر بگو این خانه بدون تو
برای ما جا میشود؟
با اینهمه کهنگی و این خرابی دیوار چه کنم؟
آخر بگو با جبر عشق میتوان کنار آمد؟
من بعد تو با عشق و اینهمه اجبار چه کنم؟
آخر بگو شعری که برای تو مثنوی میشد؟
من با اینهمه مثنوی بیاصرار چه کنم؟
آخر بگو انتخابی که تنها گزینهاش بودی
با اینهمه انتخاب مثلاً به اختیار چه کنم؟
آخر بگو اینهمه اقرار و اصرار برای چیست؟
سودا حرفت درست و انکار چه کنم؟
نادر اصغری
از بَدِ حادثه چشمم به نگاری افتاد
دین و ایمان و دلم با نگهی رفت به باد
پرسشِ عقل چنین بود که آیا عشق است؟
دل به تائیدِ سخن با تپشی پاسخ داد
طرحِ چشمانِ خمارش برد دل را به جنون
لفظِ زیبا و فصیحش سِحر میکرد و فسون
در دلم بود که فاشش نکنم رازِ نهان
رنگِ رخسارهی زردم خبر از سِرِ درون!
در کشاکش به دلم در پیِ یک گفت و شنود
دیدهام دید که دلبر به برِ دیگر بود
کامِ شیریننشده تلخ شد از جورِ رقیب
و بشد تحفهی این عشق، خاکستر و دود
عهد کردم نروم تا به قیامت ز پِیاش
دلِ من مست شد از جامِ نخورده ز مِیاش
چشم بستم زِ همه ماهرخان تا به ابد
از دلم میرود این عشق ندانم که کِیاش
دل نگهدار که پسدادنِ آن آسان نیست
که پریوشان چه دانند که دلداری چیست
میستانند و ستمکار شدن پیشهِشان
گوییا در پسِ آن ماه دلی زنگاریست
ناهید عیدگاهی
از اندوهی میگویی که
در مغزت بهبار
نشسته است
و تو را به صرع یک اتفاق
در چند قدمی
شهر میرساند ...
از زمانهای ناهنجار تا
تنی نیمهعریان
میان دستوپای عابران
تا منگیِ یک شقیقه
از تسلیم
در برابر گلولهای که
از حلقوم
یک مجنون میجهد ...
از اندوه میگویی از
هرس نور پشتپردهی
پنجره، از خمیازه
ابری بر سر
آرزوی پسرک
بیکفش ..
از اندوه میگویی
از غوغای هزاران
بید لرزان در
هوای طوفانی
فکرهای مسموم ...
نسرین زمانی