• شماره 1915 -
  • ۱۳۹۸ يکشنبه ۶ بهمن

دعوت

ژاله زارعی

شاعر که باشی
پنجره و (آه)
برایت حجله می‌بندد
محبوب باران می‌شوی
بهارت بر طاقچه (دلتنگی)
یخ می‌زند
شاعر که باشی،
همه چی فرق می‌کند
زمستان‌تر از همیشه می‌شوی
آیینه‌تر، از خودت ...

تمام نشانی‌ها اشتباه بود
دنبالشان می‌کردم
به تنها چیزی که رسیدم،
خطوط پیشانی‌ام بود
و تو چه می‌فهمی
یک خط در میان
بوران
زوزهٔ گرگ
هوهوی جغد
و پایکوبی مرگ را ...
آاااااه
سال‌هاست
دست به هر چه می‌برم
بر مدار تاریکی می‌چرخد!!
من گریه‌های کودکی بودم
که در چشم آسمان
قی شده بود.
من،
نگاهم را از رهگذران
پس می‌گیرم
تا فراموش کنند نامت را
سنگ‌فرش‌ها ...
کاش می‌دانستی حالا،
قطاری شده‌ام
که سال‌هاست نخوابیده ...

باد
توفان می‌زاید
شن‌ها، کویرها را
قطره، دریایی نمی‌زاید
وقتی ابرها
رها در بادهایند
آی دخترِ خورشید
من و رگ‌هایم،
تنهاییم
با تپش‌هایی از قلبم
و دوستت‌دارم‌هایی،
زاینده و بُران
تند و تیز
همانها که در ذهنِ بادهای خسته
و جنگ‌های باستانی
آواره نمانده‌اند!
تا نسلِ جدیدی بزایند
از موج‌های عشق
اگر اتفاقی،
بکارت از لب‌های تاریخ،
بردارد.

چنان درد می‌کشم
که هیچ آهی تسکینم نمی‌دهد ...
مگر می‌شود تورا از فرداها برداشت؟
... مگر می‌شود؟
بگو چشمهایت لب از هم بگشایند
که بی‌نگاهت
روزهایم را ورق می‌زند
ترس و تشویش ...

من و تو
اتفاق روی اتفاق می‌سازیم
تو در آن گوشه دنیا
من از این گوشه
ما
خبرسازهای استخوان‌ترکانده‌ایم
با کودکی‌هایی که بارها
و بارها به زمین خورد
مرتکب جنایاتی
که مکافاتش،
زنده بدور بودنمان است.

پای چَشم‌هایت
که در میان باشد
یک جامِ خالی نیز
مستم می‌کند!

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه