باران باش ببار سیاهی را پاک کن
گناه را شسته دلت را صاف کن
تار مو هست مرز جهنم و بهشت
یاد خوب میماند در سرنوشت
گناه مکن ای دوست به رسوایی رسی
رندی کن عاقل باش به پادشاهی رسی
هرچه گناه در خانه دل تو چیده شود
فردای قیامت یکبهیک سنجیده شود
جلال چراغی (اشک)
انگار دنیا از دل تنگش خبر دارد
مثل همان شاهی که داغ یک پسر دارد
مثل همان بانوی غمگینی که میداند
لبهای قرمز هم برایش دردسر دارد
دنیا به چشمش مثل آن شبهای تاریکست
ویرانی دنیا برایش خیر و شر دارد
در پیلهی تنهاییاش میمیرد او اما
انگار کلِ این جهان بر او نظر دارد
از غصه دنیا دلش صدپاره میگردد
دندان تیزش را ولی روی جگر دارد
با وصلهی لبخند اگر مستانه میرقصد
در غصههای هرشبش چشمان تر دارد
زخمِ زبانها میشنید از مردم دنیا
غیر از سکوت اما مگر راه دگر دارد؟
کلِ وجودش چون صدف زندانِ زیبایی
در قلب ویرانش ولی دُر و گوهر دارد
کابوسهای هرشبش او را پریشان کرد
یک خواب بیپایان ولی بر او اثر دارد
الهام ویسمه
وَه چه سخت است زمانیکه جوان میمیرد
در بهارِ تَنِ او روح و روان میمیرد
میوه ناخورده ز بُستانِ جوانی لیکن
میکُند خرقه تُهی، ریشه و جان میمیرد
بَر سَرِ نُزلِ جهان خلق زیادند امّا
نوبتِ آنکه شده بر سرِ خوان میمیرد
قرعه میچرخد و میگردد و با پیکانش
آن کسی را که نشان کرد همان میمیرد
باد با زوزهی خود نغمهی رفتن دارد
آن جوان همقدم بادِ وزان میمیرد
ابوالفضل زارعی
تنها شدهام غزل مرا مهمان کن
از کنج لبت عسل مرا مهمان کن
از دوری تو دلم به تنگ آمده است
از فاصلهها بغل مرا مهمان کن
فریبا نجفی
بهار
سالهاست اتفاق افتاده
برای مردی که
گرامافونش شد خزان میخواند
محمد جلیلوند (میم جیم)
گذشت زمان
در تار و پود وجودم
و در پریشانی روح پریشانم
آتشی را شعلهور ساخته
که هر شعلهاش عصارهایست
از عشق و فریاد ظلمتشکن
عشق به سرنوشت
و فردای انسانهایی تنها و مأیوس
فردایی که
در پهنهی بارش اشکهای حسرت
جز در دامن پارهپارهی فقر
آشیانهای ندارد ...
عشق به فردای خانهبهدوشانی
که در بیابان بیآبوعلف امروز
سبزههای سپیدهدم فردا را
بهامیدِ جوانهای میکارند ...
شیرین رمضانی
به گمانم
در زندگیِ تمام موزیسینهای دنیا
پای یک معشوقه در میان است!
چراکه
همهی آلات موسیقی
تنها یک بهانه هستند؛
بهانهای برای
بهصدادرآوردن سخن عشق
مرضیه حاتمی
گدازهی منجمد در بسترِ رود
به دریا هم برسد
دلتنگِ کوه
دلتنگِ آتشفشان است ...
وحیدرضا اکبرنژاد
از پیش چشمم دور کن شهر فرنگت را
دیگر نخواهم دید دنیای قشنگت را
اینروزها از سایهی خود هم گریزانم
بیرون بکش از کفش تنگم پای لنگت را
حتی لباسم بس که کوتاه آمدم افتاد
از آبروداری کشیدم بار ننگت را
آری من آن رودم که در این راه بالاجبار
با هر تماسی میزنم بر سینه سنگت را
یا دست بردار از سرم تا بیتو خواهم مرد
یا در سرم خالی بکن یکجا تفنگت را
شکیب داودی
دلم نمیخواهد از نبودنت بنویسم، اما
خیال بودنت، دارد توهم میشود جانا
آیسان زنگکانی
تنیده سوز و سرما استُخونُم
گمونُم سرحدِ فصل جنونُم
بهاری نی ز داغ بیکسیها
زمستون تا زمستون در خزونُم
هوای گرمسیرُم بیتو سرده
چه دردی ای خدا وسته به جونُم
نه دل دارُم به دلداری دهم پا
نه جون دارُم که در بندت کشونُم
جهانُم آسمونُم تیرهتاره
زمینُم منتها بیکهکشونُم
یاسر براتی
تو رفتی و هنوز اینجا
میون خواب و بیداری
به تو فکر میکنم اما
چرا به روت نمیاری
میدونم کوهی از دردی
که دستامو رها کردی
بهت فرصت دادم باشی
نخواستی دیگه برگردی
تظاهر میکنی خوبی
میون گریه میخندی
تو اونقدر سرد و مغروری
که با من شرط میبندی
خیال کردی که میتونی
بری تنهایی خوش باشی
تو بدجوری زمین خوردی
نتونستی دیگه پاشی
تو خواستی رد بشی از من
مسیرو اشتباه رفتی
پشیمون میشی از رفتن
به من نگو که خوشبختی
میدونم حالتو جز من
کسی دیگه نمیفهمه
تو خیلی بچگی کردی
دیدی تنهایی بیرحمه
معصومه لران
آنکه بیتو شب را نگه دارد
بیرخ تو
خورشید را چشم پوشیده
شاید از ادراک دستانت
عاجز باشد
یا باید مثل من مرده باشد
مثل سلولهای کهنه بر پوست
مگر دستانت به لمس
بیارایدم از نو
قاسم بغلانی
در نگاهت عاشقی دیوانه را حس میکنم
بوی پیوند تو با این خانه را حس میکنم
تا لبت را بر لبانم میگذاری نازنین
آتش این بوسهی جانانه را حس میکنم
مینشاند عشق تو آرامشی در جان من
در کنارت لحظهای مستانه را حس میکنم
تو رهایی از حصار پیله را آموختی
با تو بر دوشم پر پروانه را حس میکنم
سر به روی شانههایت میگذارم عشق من
گرمی یک شانهی مردانه را حس میکنم
حال دل خوب است و بردی از نگاهم عشق را
عاشقی در کنج این میخانه را حس میکنم
معصومه جابری
از دلهرهی ابر
خواهش بیملال خورشید را
به آسمان نجوا کردم
یکقدم مانده تا رسیدن
پرواز را به پرنده
و اندوه را به آدمی سپردم
و باران
بیتفکر
در سعی بیدلیل انگشتانم
خاک میخورد
خاطره محقق
نیمههای هرشب
دل ما خوش به قرص ماه بود
دیگر آشوب نبود
دل ما بیترس از راه بود
ناگهان در همهجا واهمه شد
ناگهان شهر بیدار
خبری آمد جانی
خبری که فراموش شد اخبار
ایده نابی
برای همه شهرهای بیانسان
جنایت ذاتی
برای تغییر همه تاریخهای انسان
دیگر از آنروز بهبعد
همه عدل جهان ریخت بههم
دیگر از آنروز بهبعد
همه معادلهها برعکس شد
دل ما تاب و قراری نداشت
معنی ما تو میدانی چیست؟
ما یعنی کودکی نوپا
ما یعنی پیرزنی در روستایی دور
ما یعنی اشک جوانی که
سر کرد با عشقی دور
ما یعنی عقیق سلیمانی
در تپش ساختن دنیای نور
علیرضا مسیحادم
تا پایانم
چند سطری، بیشتر
نمانده بود
که آمدی، آمدی
با دستانی، پُرِ نور
و شکسته، روح مرا
تسخیرگر شدی
صلح، را نشانم دادی
پیغام تو، نجاتِ
کبوترانم، خواهد بود
پرواز را به من بیاموز
مشتاقِ تو خواهم بود
بالهایم نَزدِ توست
امانتِ مرا، از آسمان بازگردان
نگاه من بر توست
بر من، بتاب
نزهت عبدالهی
دیدهات شعبدهباز دل دیوانهی من
تو مژه بر هم زن،
من نفس میبازم!
عبداله محمدزاده سامانلو
از خیالم گذشتی
باغ شراب شد
ذهن مست گشت
و از رگها فوارهی جنون
به تلاطم افتاد
از خیالم گذشتی
شال بافته شد
خیابان به راه افتاد
اشک لرزید،
کوچه سر خورد
و شکست فکر مرا
به کوچهها مدیونم
به دیواری که رنگ باخت
فرو ریخت از دیدنِ من
به سنگفرشها
صدایِ موسیقی قدمهای من و تو
که ماه را از رخوت درآورد
و به این
کفشهایی که مرا با خود برد
تا متعالیترین رنگ جنون
چه کسی میداند خاطره چیست؟
یا ساعت لجبازی که
میخندد به یک حادثهی شوم
نفرت از عقربهها!
چه ربطی دارد به جنون؟!
از خیالم گذشتی
زودتر از تو شعر رسید
تا خیالم را ببرد
به فالِ یک قهوهی سرد
کنج یک کافهی مست
بازسازی صحنهی قتل
آنجا که زمان به تحیر ایستاد
وقتی که شنید
حنجره را بغضِ خفیفی نشکست
و از بدرودی که
جهید از اندوه فروخورده نای
من به جنون معتقدم
از زمانی که
روح، بی تن به دیدار تو آمد
و اشک بیاجازه
سربهسر چشم گذاشت
آه که
خیالم پر شده از پرواز
مینشینم روی پرِ ذهن
پرواز میکنم
به جهانی که خالیشده از بودن تو
به جنون معتقدم
از زمانی که
سفر کرده از خیالم همه آدم
از زمانی که با پای برهنه
بیرون از خانه دویدم
من نمیدانستم
معنی جنون را
از خیالم تو گذشتی
و دانست مرگ نام مرا
من به مرگ عجیب معتقدم
از زمانی که
افتاد موی سپیدی به سرم
از برابرت گذشتم
و نشناختی و مرگ گفت؛
درود ای برادرم
حمید نوروزی
من از مرگ برگشتهام
میان ستارههایی که خوابیده بودند
و ماهی که
حواسش به آسمانش نبود
چمدان خالیام هنوز
در دستانم است
فقط خواستم شبیه مسافر باشم
دستانت را به من بده
من از تنها مردن میترسم
لااقل بگذار روحم در جسمم بماند
اما اگر کسی حالم را پرسید
بگو که
من از مرگ برگشتهام...
سارا رباطجزی (آراس)