تیتر خبرهای این صفحه
  • شماره 1953 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۷ اسفند

خودنویس

بچه که بودم
وقتی می‌دیدم
دنیایِ تلویزیون سیاه و سفید است
و دنیایِ من رنگی
از ذوق به پدربزرگم می‌گفتم
«تو خیلی گناه داشتی
وقتی هم‌سن من بودی
درختان خاکستری بودند
ولی الان ببین
همهٔ درختان باغ سبز هستند»
بچه که بودم
وقتی با پدربزرگم
مشت می‌گرفتم
همیشه شکست می‌خورد
و همراه خوشحالیم می‌خندید
حالا نمی‌دانم
با تنهایی‌ام چه‌کار کنم
هر وقت از عشق شکست می‌خورم
او بهم می‌خندد
و من همیشه سر خاک پدربزرگم می‌روم
و به او می‌گویم
پا شو
بیا باهم بازی کنیم
سامان ساردویی

خورشید می‌تابد این بار بر تیرهٔ ابرِ باران‌دار
«بالا که هستیم نور هَست»
«بالا که هستیم عِشق،
عشق است خالی از پوشال»
«بالا که هستیم
شیپورچی می‌دهد هر روز نوید خوشی‌ها را»
بالاییم و نیست خَبری از کینه
می‌کند وهم، وسوسه قلبم را تا بنویسم
از رود
از نور
از آمدن
از جَشن
از ماندن‌ها
اما می‌ترسم قصه پُر از خیال شود!
پر از آنچه نداریم!
دنیا از بالا قشنگ است
آنجا که کلاغ سپید است
آنجا که از بالا
از دنیای آدم‌ها
غباری
دروغی
نمی‌آید به چشم کفترنشینان!
فرشته شیرمردی

حتماً که نباید برایش
شعر عاشقانه‌ای خواند
یا با شاخه گلی
به صرف قهوه‌ای
در کافه‌ای دنج
سر ذوقش آورد
کافی‌ست لحظه‌ای نگاهت کند
چشم عاشق
رمانی‌ست بس خواندنی
عبدالله توکلی

غم و غصه به پایان می‌رسد دوست
خوشی بر قلب خوبان می‌رسد دوست
گهی نوش و گهی نیش است دنیا
صبوری کن بهاران می‌رسد دوست
بهروز رضایی (درویش)

قسم بر پاکی لبخند، تو را من دوست می‌دارم
به دور از فتنه و ترفند، تو را من دوست می‌دارم
به آن آرامش محضی که در جانم پس از طوفان
شده زیباترین پیوند، تو را من دوست می‌دارم
اگر بیگانگی‌هایم شده خاموشی مطلق
به سوی پرتوئی سوگند، تو را من دوست می‌دارم
به آن قلب ظریفی که تمایل بر تپش دارد
کمی عاصی، کمی خرسند، تو را من دوست می‌دارم
به معصومیت طفلی که با شادی درون من
شده یک کودک دلبند، تو را من دوست می‌دارم
به احساسی که شیرین است و طعمش طعم شادی‌هاست
همانند عسل یا قند، تو را من دوست می‌دارم
قسم بر ماه‌هایی که برایم مثل خورشید است
به مهر و آذر و اسفند، تو را من دوست می‌دارم
سمانه اشتری

رویید شبیه عشق، یک بوته به دست جان
ای ناب‌ترین احساس، زیبای به دل پنهان
محو تو شدم گویی، خالی شده‌ام از من
پوشیده نماند دل، با این نگه عریان
من چشم فرو بستم، از دست تو بگریزم
افتاد ز دستم دل، آتش بگرفت ایمان
می‌گرید و می‌خندد، دل میل سخن دارد
آسوده نخوابیدم تب کرده تن از عصیان
باریده نم باران، از گوشهٔ چشمانم
سرد است هوای دل، آبان شده‌ام آبان
هما شعاعی (آسو)

زندگی‌ام شطرنجی‌ست!
تیره و تار؛
برای زمانی که اسمت را با میم مالکیت صدا زدم
و تو مات نگاهم کردی
بازنده؛ برای وقتی که قلبم
کیش و ماتِ چشمانی شد که سهم من نبود
من چه می‌دانستم
سرباز سیاه نمی‌تواند عاشق شاه سپید باشد
آصف گنجی

هر کسی پُشتِ نقابی رازِ خود مخفی کند
هر دفعه سازی زند با سازِ خود رقصی کند
وای از آن روزی که چهره از هجومِ خستگی
این نقاب را بشکند احساسِ آزادی کند
رسول مهربان

شب می‌گیرد جانم را
شب به جنون می‌کشد جانم را
در نفس‌هایم وقفه می‌اندازد
در تنم سستی می‌اندازد
سوی چشمانم را می‌گیرد
و شب سکوتش را در بر می‌گیرد
به هجومی از واقعه
برای تیر راسی به عمق یک فاجعه
که نه در آن شیدایی‌ست
و معشوقه‌ای در برابر او پیداست
مهدی رستم‌زاده

 


من برای سایه‌ات هنوز دیوارم و
قدم‌هایت را هنوز هم جاده‌ام!
در خیال من هنوز
شهری برای عابر بودنت هست؛
به این دیار سفری کن
که عابری جز تو هم نمی‌گذرد از اینجا ...!
آیسان خاکپور

می‌نوشد از طراوت بهار
روح و روان آدمی
می‌شکفد غنچه عید
با امید و خوش‌قدمی
هجرت اسفند را ببین
از خیزش فروردین
پنجهٔ آفتاب را ببین
بر سر ارغوان و یاسمین
بوی گل و بوی نو شدن
بوی جمع‌شدن و یکی‌شدن
هلهلهٔ پرندگان
با رقص قرمز ماهی بی‌آشیان
تماشای رنگین‌کمان گل را ببین
ریخته شده در هر گوشه از زمین
جلال چراغی

سنگریزه‌ای که روی تنش
غلت می‌خورد
می‌افتد کف رودخانه
دست‌های من است
ماهی کوچکی می‌شوم
حفره‌های درونت
تنگ‌های زیبایی هستند
و تنهایی زیبایی خواهم داشت
زنی تنها می‌شوم
می‌بوسمت
و غارنشینی
جاذبه‌ای دل‌نشین می‌شود
مگر می‌شود تو را دوست نداشت
نداشت
و این نداشتن پی‌درپی
پیچیده توی سرم
ریشه دوانده
درختی نحیف شده‌ام
ریشه‌هایم زیر پاهای توست
کوه
هیچ‌وقت زیر قولش نمی‌زند
و بهمنی که سال‌هاست
در آغوشش آوار شده
روی سرم نخواهد ریخت
محبوبه کریمی

خشخاش‌های چشم تو مخدوش گریه‌ها
افتاده بار بی‌کسی‌ام دوش گریه‌ها
دل غشغشینِ چشم تو دینی دوآتشه
تاتار گیسوان تو تن‌پوش گریه‌ها
بگذار تا که دم بکشد چشم روشنت
با پلک‌های بستهٔ سرپوش گریه‌ها
مأمور کرده‌ای مژه‌ها را، به روی چشم!
قلعه به قلعه ریگ‌تر از شوش گریه‌ها
از من پرندگان زیادی گریختند
از حملهٔ عقاب به آغوش گریه‌ها
جوشیده‌ام! نمک به نمکزار شورها
شوریده‌ام! نمک زده از جوش گریه‌ها
مدهوش و لاابالی و لاقید و پاپتی!
این‌ها همه فدای سرت ... نوش گریه‌ها ...
زهرا فدوی

زمستان است ...
هر صبح دلم را به گرمای وجودت خوش می‌کنم
و نفس‌هایم را زیر بهمن نگاهت حبس ...
چه رازی‌ست بین دستان من
و سردی این زمستان، نمی‌دانم ...
اما تو که نباشی
جهانم همچون خرابه‌ای متروک،
سرد و ترسناک است
بمان برایم تا از این خرابه گلستانی بسازم
از جنس ردِپای تو در تن سپید دانه‌های برف ...
زهرا اکبری

اینجا دریاست
دریای پر از التهاب
مانند فانوسی
میان موج‌های
پر ادعا
ایستادم
تا برای برگشت تو
بیدار باشم
مصطفی ارشد

به برداشتنش شک بردم
پشتی به باد
و در آمدنش مشکوک شدم
گلی در برف
هرطور که حساب می‌کنم
روزهای بی‌تو می‌گذرد
اما نمی‌گذرد
علیرضا رضایی سورنا

می‌رسد نیمه‌شبی مرغ اجل امدادم
عاقبت گوش کند وقت سحر فریادم
چون کبوتر که به دامِ قفسی می‌افتد
خوش‌تر از این نبود گر تو کنی آزادم
نیست صاحب‌خبری تا که بیاید ما را
نه کند بسته شده راهِ خراب‌آبادم
طائر کوکب اقبال من امشب شاید
رفته دادم به ستاند مگر از بیدادم
شبُ تنهایی و بانگِ جرسم در دل شب
می‌زند تیر خلاصی به دل ای صیادم
ساقی امشب تو بیا جام شرابم میده
تا که در کوچهٔ لیلی ز نفس افتادم
دوش ژولیده چنین با دل خود می‌گفتش
که به سرمنزل عشق تو چنان معتادم
کیهان ژولیده انارکی

دل‌تنگ تو
ثانیه به ثانیه
خاطراتت را نفس می‌کشد
حرف به حرف واژه‌های
شعرش می‌شوی
وقتی سپید و غزل از
دوری‌ات به دل
می‌بارد
چه بار سنگینی مرا
بخشیده‌اند
لحظه‌های نداشتنت!
ریحانه مهدی‌زاده
صدای نفس‌هایت بهانه‌ای‌ست برای ادامه‌دادن
در نگاهت می‌شود روزگاری را زندگی نمود
تمام تار و پود وجودم منتهی به توست
تویی که با تمام وجودت به من آموختی پرستش را ...
و کفر است اگر نگویم
پرستیدن خودت عجیب ستودنی‌ست
راستش را بخواهی
می‌دانم گفتن دوستت‌دارم کافی نیست
اما این را می‌دانم
می‌دانم مادر ...
به تمام روزهای زیبایی که
مرا در آغوشت پروراندی قسم
خالصانه
دوستت دارم
محدثه طلائی

حیاط خلوت
اتاق تنهایی خانه ما
وقتی
که عروسک دور از چشم‌های خواهرم
بلوغ شد
دو انار نارس
را در گلدان سفالی اتاق کاشت
حال سال‌ها گذشته است
درخت انار هربار که پائیز می‌شود
بغض‌هایش را در باغچه می‌ریزد
من می‌نشینم
و
شناسنامه باطل عروسک را
زیر سایه‌اش ورق می‌زنم
سپیده شکری

بگو که خوبی و
بهار بیهوده نمی‌آید
حرفی بزن
با نگاه اردیبهشتی‌ات
که خرداد لبانم
دل‌خوش به عیدی توست
فروردینم باش
مینا یارعلی‌زاده

هزار ساعت از این انتظار خسته نشد
و مرد راحت از این انتظار خسته نشد
دوباره گوش خودش را به صبر دعوت کرد
ولی صدایت از این انتظار خسته نشد
دلیل محکمی از عشق زیر سر دارد
که ای جماعت، از این انتظار خسته نشد
نشسته تا که دوباره کسی بیاید تا ...
از این مصیبت، از این انتظار، خسته نشد
تمام زندگی‌اش را به انتظار نشست
و در نهایت از این انتظار خسته نشد
شکیب داودی

چشم‌های برهنه‌ات را چه کنم؟!
با این نفس‌های ژنده‌پوش
در بیابان نگاهت
تقدیر دست به کمر در حوصلهٔ من
عقرب تنهایی را،
رفیق راهم کرده است
به فرورفتگی‌های جاهای پایت
اشک می‌ریزم
چشم‌هایم را به گرمی راهت
در مسیر ناشناخته‌ای در آن سوی خودم می‌سپارم
به دانه‌دانه‌های بیابان قسم
به احساس تجزیه‌ناپذیر تو در جانم قسم
بیرق دستانت هنوز بر روی قلب من است
تو بگو ...؟!
با چشم‌های برهنه‌ات چه کنم؟!
عبدالله محمدزاده سامانلو

درد ما دادی و درمانی هنوز
شور در سر فکر عصیانی هنوز
شرح حالت بر سر بازار بود
گوییا زار و پریشانی هنوز
ما ز بدعهدی ز دنیا خسته‌ایم
تو چنان در عهد و پیمانی هنوز
گفت‌وگو با تو زهی حاصل نداشت
ما خموش و تو غزل‌خوانی هنوز
دیدمت افتان و خیزان می‌روی
ما به صدر و تو به جولانی هنوز
هر کسی نالد ز این چرخ فلک
چون کبوتر تو بچرخانی هنوز
تا نگه کردم ببینم ره کجاست
عمر دیدم گفت لرزانی هنوز
حالیا گفتم مرام و شرح دل
گوش برگیر از چه حیرانی هنوز
من گذشتم از جفا و رنج دوست
تو به قصد کشت و تاوانی هنوز
با بهار از گنج دل حرفی نزن
اول راهی و ارزانی هنوز
فاطمه انصاری

سایه‌ام که با تو یکی می‌شود،
دنیایی که از تو محروم است،
می‌خواهد با تو بماند هنوز،
بی حرف
بی تخت
بی فنجان چای.
باران رفیق بکر پلک‌های من است،
رفیقی به قدمت فاصله با تحرک پیراهنت.
کنار آمده‌اند انگشتان من
با چمدان بسته‌ات،
چشم‌هایم نه هنوز!
برگرد با تو می‌مانم،
بی حرف
بی تخت
بی فنجان چای.
مریم محمدبیگی (کیمیا)

بالتازار سیاه از اتیوپیا
نوشیدن لب‌های ملکه سبا
چه تلخ بود
میان نیزارهای شب تاریک
شهر
کافه با سرهای گردان مست
تیغ کهنه کینه بود
به دنده‌هایت مرد
من از رقص هیچ زنی
نترسیدم
که نیش زبان کاردش
عقرب‌های زرد بدترکیب بود
قاسم بغلانی

 

روزهای تقویم
روی دستم باد کرده بودند
از هر طرف که می‌رفتم، زمستان بود
شهر در شب فرو رفته بود
باد پرده‌ها را با خود برده
هر پنجره‌ای را دست می‌کشم
رو به تنهایی باز می‌شود ...
آن‌قدر صدایم نکرده‌ای
نامم را فراموش کرده‌ام
شبیه پرنده‌ای که پرواز را فراموش کرده باشد
گل‌ها مهربانی را از یاد برده‌اند
و از قلبم تکه‌ای سنگ مانده
که هر لحظه می‌خواهد
سر آهویی را نشانه برود
آن‌قدر صدایم نکرده‌ای
پاهایم کوه سردی شده‌اند
که سرم را زیر برف برده‌اند
تقصیر توست
آن‌قدر صدایم نکرده‌ای
هر کس مرا می‌بیند
فکر می‌کند مرده‌ای را دیده است
جلوتر بیا
دست‌های مرا بگیر
صدایم بزن
تا همه ببینند
سنگ هم می‌تواند لبخند بزند
و پیرمردهای کوچه ما
بهاری را ببینند
که گل‌ها
از گوشه چشم‌هایشان شکوفه بزند ...
اصغر رضایی گماری

کی اصلاً کی میگه عاشقت نبودم،
من یه جوری توی عشق تو حسودم
که میدم واسه تو بود و نبودم، تار و پودم،
من همه دنیامو میدم به تو آره
من همونم که واست بی‌قراره
که بخوای واسه تو جونم می‌زاره،
از عشق دیگه چی داری تو چنته
حسابت با خودت چند چنده،
همه عشق منی آره
دل من تو رو دوست داره،
حواست به منم باشه
دلم دوست داره پیداشه،
فقط تو دل تو جاشه
همه جوره که همراشه
مجتبی غضنفری

من به رسم عاشقی از خود رهایم یا علی
آن‌چنان دیوانه‌ام مستانه آیم یا علی
من غلامم حلقه بر گوش به نامت می‌زنم
جامه از تن بر کنم دردآشنایم یا علی
می‌شناسم جوهرم را کز خدا شد جوهرم
من همان دیوانه‌ام، عاقل فدایم یا علی
این پریشان‌حالی‌ام از دوری‌ات حاصل شده
من که دل‌تنگم دلت باشد سرایم یا علی
ظلم را مردانه با شمشیر عدلت کشته‌ای
بر مرامت عاشقم عشقت سزایم یا علی
با تو ای یکتای میدان می‌شناسم عشق را
من شجاعت را به اسمت می‌سرایم یا علی
خلوتت با چاه شد، درد از جهان پنهان کنی
من غمم را با که گویم مبتلایم یا علی
شب ز تاریکی حقیقت را نهان در سینه کرد
می‌شکافی قلب شب را، شب کجایم یا علی
داده‌ام دل بر تو ای مولای جان مولای دین
«اکبر»م عاشق به عشق کبریایم یا علی
اکبر باباپور

جان می‌گیرد
زندگی می‌بخشد
سرودی‌ست غم‌انگیز
که در خیال تنهایی می‌نشیند
اما افسوس که صدایت را
در هیچ حنجره‌ای نمی‌یابد
بی‌نیاز از هر چه هستی
به عشقم فکر کن!
محراب جلیل‌نیا

به خاطر عشق تو عمر منم فنا شد
فاصلهٔ بین ما تا مرز انتها شد
دیگه واسه همیشه بریدم از نگاهت
یه روز تو هم می‌سوزی تو آتیش گناهت
شاید به خاطر تو عشقو فراموش کنم
شعلهٔ بی‌کَسیمو تو سینه خاموش کنم
تا در هجوم سرد شبای بی‌پناهی
باور کنی که بی‌تو نکرده‌ام گناهی
پژمان احمدی

چمدان‌های زیادی
رفتنم را آرزو می‌کنند
باید برایت رخت‌های تازه‌تری بدوزم
و کمی از خنده‌هایم را
در آلبوم جا بگذارم
یک لیوان آب
یک دنیا دلهره
و حالا دست‌هایت را
از روی افکار فرسودهٔ من بردار
تمام شهر مشکوکند
به بوسه‌های یواشکی
به دیوارنوشته‌های شبانه
کوچه‌ها داد می‌کشند
دلواپسی‌هایمان را
و تو چقدر ساده‌ای
که حواست به پنجره‌ای پرت نمی‌شود
بهاره نوروزی سده

شباهتی فراوان به مردگان بی‌نشان داشتیم
هر از گاهی از قبرمان بیرون می‌آمدیم
در کند و کاو تنفس، عشق، رهایی و نان!
طوفانی برخاست!
از نژاد خاکستر
بر سرمان فرود آمد
عاطفه و بوسه و مهرمان را خشکاند
خانه‌نشین قبرهایمان شدیم
طولانی‌تر از قرن
و به روزهایی چشم دوختیم که خود
روشنایی را از عنکبوت
ربوده بودند
و خاکسترح اما ...
تشنه و تازان خاکم را درنوردید
دهانمان را کاه‌گل کرد
گلویمان را مسدود
و سایه‌ای به تهدید مرگ
آرام و تاریک بر آسمانمان آویخت
امیر کافوری

ای تو گیسو کمند رؤیایی
که از آن راه رفته میآیی
به تنت اطلس هزار الماس
و نگین نهفتهٔ سلماس
آخرین شعرهای امسالم
که به این بیت شعر می‌بالم؛
«ای غریبانه دلبر دلبند
تو غروبی؛ سی‌ویک اسفند»
این چنین دور هستی از دستم،
که به هستی که نیست دل بستم
مات و مبهوتم از تجسم تو
شده دل، تنگ آن تبسم تو
شده‌ام هاج و واج و دیوانه
پوچ و بیگانه در دل خانه
تو بیا اشک چشم من برود
آنچه می‌خواستم همان بشود
حامد عزیزی

خزان نشسته به روی لبان خشکیده
درون چشم سیاه زنی که ترشیده
به شهر دور دلم کورسوی نوری بود
که گوییا کسی از تن چراغ، دزدیده
به زیر گنبد آبی غمم که جاری شد
گریست ابر و ولی باغ از غمم خندید
یکی ز درد وجودم پر از شکوفه شد و
یکی گریست چو راز دل مرا فهمید
کسی که نور جهان بود در جهان دلم
ز من برید و جهانی جدید آغازید
فلک، ز کائنات جهانت جهان به فریاد است
به زرق و برق چه چیز جهان خود نازید؟
هوار می‌کشم از دل ز عمق پائیزی
که در تمام تنم رشد کرد و ریشه گرفت
بهار هدیهٔ تو، می‌سپارمت به کسی
که از جهان وجودم تو را همیشه گرفت
شیوا کاظمی

باز آمد اشک مادر روی گونه‌های او،
اشک او از شوق بوده است و نه غم
مادرم تو نوگل بهارم،
دلبر هر روز و هر دیارم
عشق من با تو سازگارست
دلبرم جان دلم با تو ماندگارست
گر نبودم فرزند دلخواهت ببخش
چون دلم نبوده است بدخواهت
یسنا جهاندیده

از تمامِ تن‌پوش‌های جهان
آغوشت کافی‌ست
تا سرمایِ هیچ بغضی،
جثهٔ بی‌کسی‌ام را نلرزاند ...
هوا گرگ و میش هم که شود
چشمانت فانوس خواهد بود!
چشمانت دو خورشید
که لشکرِ شبزدهٔ احساسم را نوید فتح می‌دهد!
سرت را بالا بگیر!
بگذار مهتاب از پشت کوهستانِ شانه‌هایت،
به دهکدهٔ مطرود قلبم بتابد ...
امشب پشت تمامِ درهای دنیا
چشم به راهِ توام!
ساعتت را به وقت دل‌تنگی کوک کن
من حواس‌پرت‌تر از آنم
که یادم بیاید تو نیستی ...
آذین جهاندیده

من میانهٔ پنهان غم،
لای ریگ‌زار افسوس،
مثل یک اتفاق ناخوشایند ایستاده‌ام
و گیج و گنگ
به پیشانی‌نوشتی که به یک‌باره
حجمِ سردِ مرگ را بر سرم فرود آورد، می‌نگرم.
من ذره‌ذره بین لحظه‌ها گم شدم،
لای مشتی از خاکستر؛
این‌روزها بین پریشانی خواب‌هایم
جست‌وجویت می‌کنم.
از زاغ‌های سیاه نشسته برروی کاج‌ها
سراغت را می‌گیرم.
این‌روزها بیش‌تر از همیشه
دل‌تنگت هستم.
ملیکا افشارنادری

بی تو
زندگی را گاز می‌زنم
درد می‌پیچد در مغزم
به عصب رسیده جسم و روحم
شب‌ها در جانم
نبودنت به درد می‌آید
تا صبح
این پا و آن پا می‌کند،
روحم
لق شده‌ام به زندگی
این بی‌قراری
خوب‌شدنی نیست
آغوشت مسکن من است
برگرد!
سمانه نجفوند

بهار
نام دیگر توست
صدایت که می‌زنم
لب‌هایم شکوفه می‌دهد
راحله جمالیان

سنگ دنیا خورده بر پیشانی اقبال ما
کیست در عالم پریشان‌حال‌تر از حال ما؟
فصل پشت فصل دارد می‌رسد اما هنوز
نیست فرقی بین سال کهنه با امسال ما
میترا فرجی

سخنی که از دل آمد
همیشه بر دل نشست
سخن از درد بر آمده چه؟
غده بغضم ورم کرده
پُرکار است
و پر بغض
اسمش گریه!
من از تیرویید احساس حرف می‌زنم
زندگی را توبه نصوح کردند
که بهشت نصیبشان شود
به‌خدا اگر نصوح آن‌ها را می‌دید
خودش و توبه‌اش
در دریای چشمانانشان غرق
و روحشان
در کران آبی دل به‌خدا می‌پیوست.
شبنم میرزایی
اسفندماه زندگی‌ام را بهار کن
تهدید بغض ساعتی‌ام را مهار کن
لب‌های زرد و بی‌رمقم را ببین و بعد
با بوسه‌های سرخ به عشقت دچار کن
میعاد عشق‌بازی ماها بهشت نیست
آغوش وصل، ورطه دوزخ قرار کن
شیر خزان چشیده‌ام این‌بار هم مرا
آهوی من به چشم سیاهت شکار کن
حسرت برم به حریت برگ‌ها به باد
آه ای نسیم عشق مرا هم سوار کن
نسیم رضایی

خودم را میانِ خاطراتت گم کرده‌ام
لابه‌لای دوستت‌دارم‌هایم سرکی بکش
شاید زنی بی‌پناه در سایهٔ غرورت
هق‌هق گریه‌هایش را در گوشِ عشق
برای ماندنت می‌نوازد.
«برایِ تو»
مهتاب شاه‌محمدی

شِکّر، ستودنِ سخنش را به خود گرفت
تعریفِ از لب و دهنش را به خود گرفت
تا گفتم از بلورِ تنش، شیشه لب گزید
پنبه، سپیدی بدنش را به خود گرفت
از من شنید نافهٔ آهو، که عطر از اوست
بی‌وقفه بوی پیرهنش را به خود گرفت
گفتم ز خلقِ صورت او، ناگهان رسید
صورتگری که فوت و فَنَش را به خود گرفت
با موی فِر که از لب ساحل عبور کرد
موجی شکست و آن شِکَنش را به خود گرفت
تا گفتمش که مال منی، ناگهان رقیب
از بین این کلام، مَنَش را به خود گرفت
مهشید ملکی‌زاده

فکر می‌کردم که بی‌مهری ولی بیزار نه
فکر می‌کردی گرفتارم ولی بیمار نه
مثل اینکه نبض من ایجاز چشمان تو بود
رو که برگردانده‌ای خون در رگ و انگار نه
باور دریا درون تنگ کوچک مشکلست
صاحب حقی برای شک ولی انکار نه
عشق کالجزوه فی بطنا کما تشحیذه
للذی عمیا به هذا النور الا نار نه
نبض کولی‌وار می‌رقصد تو عاشق می‌شوی
زندگی خالی ازین اعجاز کولی‌وار نه
گرچه از ابریشمست این پیله باید پر کشید
این جهان لایق به امرارست استمرار نه
محمدمهدی بنی‌اسد آزاد

نمی‌دانی حتی همین خط‌کش‌ها
چگونه حجم نبودنت را اندازه می‌گیرند
و به قلب دل‌تنگ من عمود می‌کنند
مدادها خط‌های صاف را فراموش کرده
و منحنی چشم‌ها، لب‌ها و خط‌های نیم‌قوس
خندهٔ تو را می‌کشند
رنگ‌ها دیگر بجا استفاده نمی‌شوند
حتی آسمان را هم مشکی می‌کشند
پاک‌کن دیگر خط‌خطی تداعی چشمان تو را
از گوشهٔ کاغذ پاک نمی‌کند
گویی تمام پرسپکتیوها
از مرکز چشمان تو زاده شده‌اند
برش‌ها هم از خط عبور تو قطع شده‌اند
جالب است نیستی اما
همهٔ اینها تو را می‌شناسند ...
امان از خط‌خطی‌های دلبرانهٔ بی‌مخاطب.
زهرا ایران‌منش

مادرجان!
مدت‌هاست نخندیده‌ای
سال‌هاست دلتنگی
دل نازکت را شکانده
می‌دانم که این روز‌ها
حواست هم مُرده
مادرجان!
سخت است
دریچه از آه ... بشکند
خیال افسرده شود
جوانی پیر شود
مادر‌جان!
سخت است از درد
توان فریاد نداشته باشی
و سکوتت تو را له کند
حسن محمدی

اگه محبت کردی
و جوابش رو با بی‌محبتی دیدی
باز هم محبت کن
اگه محبت کردی
و تو روزهای سخت کسی نبود
که بهت کمک کنه
باز هم محبت کن،
اگه محبت کردی و محبت ندیدی
تو از محبت‌کردن دست نکش؛
نذار مهربون‌بودن رو فراموش کنی
نذار یادت بره که یه انسانی
و به دنیا اومدی که با مهربونیت
همه‌چیز رو رنگی کنی ...
جهان با وجود آدم‌های مهربونه که قشنگه
فاطمه سلطانی محمدی

دوست دارم که در اندیشهٔ دنیای خودم
لاشهٔ بی‌صفتم را خودم غسل بدهم
دوست دارم بعد از آن دم که مدفون شدم
روح عریان شده‌ام را زیر باران ببرم
دوست دارم به قدم‌ها بال پرواز بدهم
از دل تاریک زمین به‌سوی آسمان بپرم
فلسفهٔ عشق پر از جاذبه‌های خطرست
دوست دارم در دل حادثه تنها بدوم
تا که جان در بدنم مثل عرق آب شود
بر تن لخت زمین ریزد و بدخواب شود
یا که مرگ از دل خاک پای مرا قفل کند
جانم از حلق برون ریزد و مرداب شود
تا که در وسوسه‌ها دست تو را لمس کنم
چهره از کالبد خویش برکنم و رقص کنم
تا میان من و تو فاصله معنا شود
روح تمام کهکشان در این میان حبس شود
من به آیندهٔ پر حدس و گمان مشکوکم
به کلامی که می‌آید به زبان مشکوکم
من به دستی که میان من و تو فاصله ساخت
من به آن چهرهٔ خندان جهان مشکوکم
دلقک پیر در شب چشمان تو مرگ شد و
حال به دستان پر از مهر زمان مشکوکم
محمدرضا صمدی

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه