زن را چه میشد شعر را فریاد میزد
بر تار گیسوی بلندش باد میزد
زن را چه میشد مثل مرد آواز میخواند
با شوکران جام مستی راز میراند
زنها تمام درد عالم را بخستند
زنها بحق، یکتنه صد مرد هستند
من یک زنم دیوانه از بیداد گشتم
در عمر خود بس نوگلی ناشاد گشتم
من یک زنم با تار مویم چنگ سازم
از چشم خود صد جام زرین سنگ سازم
من یک زنم آواره از این روزگارم
از درد این بیعاطفی فریاد دارم
من یک زنم بس نالهها دارم ز دیرین
افسرده و غمگین ز دست مرد بد کین
آزادیام در حد یک محکوم حبس است
حرف و بیانم درد مرغی در قفس است
من یک زنم یک مادرم یک سیر گشته
از جور دنیا خسته از زنجیر گشته
من یک زنم دامی مرا نخجیر کرده
شعر و نوایم در گلویم گیر کرده
فاطمه انصاری
میدانم، که هر روز...
آرزوهایت را، به قلبت سنجاق میکنی،
و مچاله میشوی...
در حمامِ خونِ چشمهایت!
میدانم، نبودنم ...
از تو جورچینی ساخته هزارتکه،
که هیچکدام با هم ...
جور درنمیآیند!
میدانم، گلدانهایِ صبورِ اتاقت،
نمادی از جنگلی وحشی شده ...
برای اثباتِ نبودنم!
میدانم، موهایت...
تقاصِ نبودنم را،
بدجور پس دادهاند!
میدانی جانِ دلم ...
اینجا، پادگان صفر پنج ...
سربازانِ عاشقی همچون من در تبعید،
اشکهایِ بیصدایشان را ...
لابهلایِ لباسهایِ فُرمشان دفن میکنند و ...
آرامآرام میمیرند!
میدانی ... آرام نیستم بانو!
کِز کردهام، گوشه این آسایشگاه!
و پٌر از فکرهایِ سمّی که،
بندآمدنی نیستند!
کافیست...
یک گلوله، فقط یک گلوله...
درونِ عکسِ زیبایِ پنهانشدهات میان دفترم،
از مردمکِ سیاهِ چشمانِ تو ...
به دهلیزِ سمتِ چپِ قلبم، رها شود ...
تا بدانی، خودکشی ...
زیاد هم سخت نیست!
میخوانم ... برای عشقی در رنج!
و مرگی که در سینهام جا مانده ...
مینویسم ... برایِ عطرِ مهلکِ موهایت،
و هوسِ سیبِ سرخِ ممنوعهیِ لبهایت!
مینویسم ...
برایِ پرندهیِ پرشیطنتِ نشسته در چشمهایت،
که هوایِ پریدن ندارد و ...
مدتهاست عاشقانه میخواند!
مینویسم: سربازِ عاشق!
بخوانیدم ... تکههایِ پراکندهیِ مرگ!
از یک زخمِ عمومیِ مسری ...
آرامِ جانِ زخم دیدهام!
گوش کن ... برایم نامه ننویس!
میترسم پستچی ...
اَه ... بیخیال !
میدانی؟
میترسم! میترسم! میترسم!
که خدای نکرده ... زبانم لال،
پاهایم در گِل بماند ...
دیر برسم و تو ...
به زور عروسِ خانهیِ کسی شوی،
که دوستش نداری!
آن وقت من میمانم و ...
زندهمانی که، هیچگاه زندگانی نمیشود!
مژگان بختیاری
و انعکاسی ...
هر روزهِ میچکد
از انگشتانم
ندای رهایی کجاست
تا کدامین، سو
میتوان دوید
راه، بس دشوار
سینه، همچنان میسوخت
بیتپش
در حضوری سرد
مرگ
آشناتر ز دوست میآمد
خانه اولِ ادراکم
قعر گورهای
ناپیدا بود
نزهت عبدالهی
بگذار باران بدود
زیر پوست شهر
بشوید
ببرد مرا
تو را هم ...،
بگذار هیچ طلوعی نباشد
زمین تنهایی خود را دوست خواهد داشت.
مریم حشمتپور
دل در طلبِ یار عزیزی دادم
از عرش به فرشِ پای او افتادم
رفتم که به صیدِ دلِ او دام نهم
خود صید شدم، شد دلِ او صیادم ...
گر تیشه زند به قلب من، گویم او
شیرین ز من است و من ز او فرهادم ...
صیاد، به صیدِ دل خود رحم نما
هرگز تو مکن ازین قفس آزادم ...
این دام تو شد تا به ابد خانه من
آموخته چون درس وفا استادم ...
باران بیگی
محبوبِ من...
بهار است
و تنها گلهای یاسِ باغچهی دلِ من که نه ...
تمامی یاسهای جهان
بهانهی تو را گرفتهاند!
به دیدنمان نمیآیی؟!
نیلوفر صادقی
آینه
در نبود تو شکل دیگری گرفت
مثل شکل رفتنت مبهم
و باران، که قطرهقطره
فرو ریخت از چشمم
و باران که نیامدنت را از بَر بود
و در گنبد مدور چشمانم
به نام تو میبارید
و آه، که در نبود تو شکل دیگری گرفت
در سفیدی موهایم
و دستانم، که جای خالی تو را
بر روی بوم صورتم
عمیقتر از شب میکشید ...
راضیه خواجهزاده
میان
من و تو
فاصله
یک نگاه بود
زمانه عمر مرا برد
بیآنکه بدانی
نقش توست در جانم
بیآنکه بخواهی
مویههای شبانهام
خواب شب را
پریشان میکند
آنگاه که
داس به دست
خرمن آرزوهای مرا برچیدی
روی آن
بذر غم پاشیدی.
اکبر نصرتی
لبهای سرگردان در خیابان
گم و گمراه
شکاف کام چه دردیست
که لب باید بکشد
از زبانها و زمانهای دور
میگویند
لبهای سرگردان
برخی بوسهها به برخی لبها
نمیآیند
این همه درد از شکاف کام
چه آهنگین کلامی
در سکوت است
وقتی بوسهها برخی
به برخی لبها نمیآیند.
قاسم بغلانی
من و تو حرف شدیم
لابهلای نفس بیگانه
من و تو صرف شدیم
لابهلای قفس بیگانه
یک به یک
تن به تن
مستانه.
مینا فیروزبخت
دردهایت را به روی شانهام هموار کن
سینهام، پاسوز آتشهاست اشک ایثار کن
مرهمِ دلتنگیت، آغوش بیپروایِ من
شعرهایت را به رویِ پیکرم تکرار کن
تکیه بر قلبم بزن، ای تو تمام زندگی!
لحظههایِ بیتو بودن را بیا انکار کن
دستهایم شانهشانه بر شب موهایِ تو
شعر میبافد غزلهایِ مرا بیدار کن
لحظههای بیتو بودن کرده بیمارم عزیز
بیپرستارم بیا پیشم مرا تیمار کن
سالها چشمم به راهت مانده حالا میرسی
قامتم را سنگفرش لحظه دیدار کن
مست میرقصی برایم مست میمیرم شبی
عشق را در کوچههایِ شهر سر بر دار کن
فریبا نجفی
افسرده و محزون نشسته بود
با حسرت و سوز به دنیا مینگریست
گویا سن و سالش را نمیدانست
دنیای رنگارنگ کودکی را نچشیده بود
برای آینده نامعلومش میجنگید
عشرت و خوشی روزگار را ز یاد برده بود
اشکهای جمعشده در چشمانش
هویدا و عیان بود
صدایش غمآلود و گرفته بود؛
شرمگین و بیتاب میگفت:
خاله جان! عمو جان!
لطفاً این را از من بخر! لطفاً ...
اما دریغ، دریغ؛
از ذرهای مهر و توجه آدمها
فقط خدا میداند چقدر
اعماق قلبش میسوزد
از این رفتار بیخردانه انسانها ...
پس بیاییم؛
با کودکان کار مهربان باشیم
شهربانو معصومی
اشتباهی عاشق شدیم!
این اشتباهی عاشقشدنمان
یک جهان آوار بهجا گذاشت
و این خود ما بودیم که
خرابترینِ آوارههای این آوارستان شدیم!
از آن آوارههای عاشقی که
نه میتوان آرامشان کرد
و نه در دلی دیگر جایشان داد ...
یک او عاشق من شد ...
یک من عاشق تو و یک تو عاشق او ...
او هم شاید دلش جای دگر بود که رفت!
او رفت تو شدی مجنون،
من شدم دیوانه،
اوی بیچاره هم از غم من، افسرده!
همه بیمار شدیم ...
ویروس غم خوردگیه تو از سر تنهاییهایت
و خودخواهیهایش واگیر داد به من
و درد من دوید زیر پوست عاشق بیچاره!
اصلاً همه ما بیچارهایم
یک مشت بیچاره تنها!
او تنها .. من تنها ... تو تنها ..
لعنت به همه ما تنهاهای شهر
که اولش میترسیم از اغراق
بعدش که میآییم جلو هم
یا نگفته چشممان به دوستنداشتنهای طرف میفتد
یا بعد گفتن گوشهایمان ...
رایا مهاجری
شبها
آنگاه که طعم دود دهانم را پر میکند
و تن کرختم از مشتی قرص
به تصویرِ مقسوم چشمانم پشت پنجره
بدرود میگوید
این
همان لحظه است!
از تابوت حیات بیرون میآیم
روز را بر دار میکشم
و پروازِ پرستوهای مهاجر را
در پاهای ظریفشان به سکون میرسانم.
و
بهسانِ کودکی
که تنها
نوازش را میفهمد و آغوش را
بر گردنِ خوابهایم
ریسههای خیال میبندم.
شهره رحیمیپور انارکی
زلیخا شدهام
چشمها ناتوان و
دستوپا
بیتو سست
کودکان در کوچه
میخندند به من
و من
مظلومتر از
زلیخا شدهام ...
بدهید نشانی از او
میدهم مژدگانی ...
به مردمان شهر
خدا کند ...
پیش از نابینایی
ببینم تو را...
برای دیدنت
استشمامت میکنم
خدای کوچکم
میپرستمت تا همیشهها...
که میلادی دوباره
شروع شود
برای ادامهی
زندگیِ من.
مطهره غریبزاده
من یک زنم در ناکجاآباد
از زندگی عمری رکبخورده
یکروز دنیا اومده اما
روزی هزاران مرتبه مرده
من قد کشیدم توی این دنیا
مثل گیاه هرزه روییده
مثل طنابی که گره خورده
در روح من یک بچه پوسیده
گفتن شعور و شعر یعنی چه؟
گفتند آواز و غزل ممنوع
گفتند عشق و رازقی جرمه
زیبایی و شهد و عسل ممنوع
من یک زنم در ناکجایی دور
از آرزوهایی که وا مونده
در اولین بیت غزل مرده
از واژههای شعر جا مونده
با من حساب زندگی سخته
خیلی به من شادی بدهکاره
چیزی به جز زندون که یادم نیست
دنیا مگه آزادیم داره؟
مرضیه دادپور