تریبون
از زلال نگاهت به آسمان رسیدم
و از لطافت آغوشت
به عطش قطره برای دریا شدن
آغوش تو
تولد تمام خواهشهاست
و شب
از سرانگشتان تو آغاز میشود
میخواهم
تمام شبهایم را با تو قسمت کنم
کاش
هیچ فردایی
بی تو
نباشد ...
شیرین رمضانی
صبح میشوی
که خورشید را
بنوشانی
با فنجانهای پوستی
در ترانهها ...
و تو مست
از این دست رود
به آن دستت دریا
گویا
همبازی موسی
عصای توست
و ما
فرعونزاد
شب هم میشوی
که رؤیای مرا
خاکستر بپاشی
زنگ میزند
خواب باران
تو به خانهات برمیگردی
و من به تخت آهنیام
زمین
مریم حشمتپور
مرا به پائیز تبعید کردهاند
برای قدمزدن در زیر باران بهتنهایی
و یا شاید باید شاهد چیرهشدن محسوسی
از غم رخنهکرده در سکوت ممتد خیابان باشم؛
دقیق نمیدانم ...
در این فصل انگار درختان،
برای همراهی با عاشقان دلتنگ،
برگهایشان را برای نوازش باج دادهاند
در امتداد خیابان نیز
همهٔ کافهها سوت و کور
و خاطراتی که
بر شاخههای عریان درختان آویزان است
اینجا باید به تماشای دلتنگی نشست
و با تنهایی خود
عکس سلفی گرفت
جلال چراغی (اشک)