لذت پنهان پایبندنبودن به تصمیمات اول سال!
شکستن تصمیمها نوعی آرامش خاطر گناهآلود با خودش دارد. این درست است که وقتی تصمیمی را زیرپا میگذاریم، پیش خودمان احساس شکست میکنیم؛ اما این شکست فرق دارد با شکستهای واقعی که منجر به تنزل جایگاه اجتماعیمان یا ازدسترفتن سرمایهمان میشود. بهگزارش اردلان لقائی (ترجمان)؛ «کاستیکا براداتان»؛ استاد فلسفه دانشگاه تگزاس، میگوید که ما اول هرسال، تصمیماتی میگیریم؛ صرفاً برایاینکه بعداً از شکستن آنها خرسند شویم! اما چرا چنین میکنیم و اینکار چهچیزی درباره جامعه امروزمان میگوید؟ آیا توجه کردهاید که چگونه بهمحض اتخاذ تصمیمات همیشگیمان در سال جدید، با غرور و تکبر به ناکامی در پایبندی به آنها میبالیم و درواقع احساس آرامش و حتی لذتی پنهان را بههمراه آن تجربه میکنیم؟
ما در آشفتگی لذتبخش ایام تعطیلات، یعنی وقتیکه بهپایان سال نزدیک میشویم و درآستانه سال جدید هستیم، با بیشرمی، خوشحالی و گوشهکنایه فراوان بهخود از همهچیز چشم میپوشیم. با خنده بهخود میگوییم «میخوام امسال کمتر بنوشم یا سیگار رو ترک کنم؛ اما خودمونیم، کی رو گول میزنم؟ هیچوقت قرار نیست چنین اتفاقی بیفته!» ما بهخوبی اینرا میدانیم که هنگام صبح و با بهپایانرسیدن جشنِ سال نو، عقلمان سر جایش باز خواهد گشت. ولی فعلاً تا بتوانیم، با بیقیدی، سرگرم بازیِ آخر سال میشویم. تصمیمات مبهم یا غیرواقعبینانه دم دستمان در سال جدید ناکام میمانند چون قرار است ناکام بمانند؛ زیرا این تصمیمات تاحدی با خنده و شوخی گرفته میشوند، آنهم در لحظهای که آزادی شورانگیزمان جایی برای سنجش و دقت باقی نمیگذارد. برای بسیاریازما، اینلحظه شاید یگانه زمانی از سال باشد که میتوانیم شکست را بهسخره بگیریم، حتی بااینکه خود را دراینحین دست بیندازیم. فقط همینزمان است که میتوانیم کنترل شکستها را بازپس گیریم یا حداقل چنین احساسی داشته باشیم. بیشتر اوقات این شکست است که ما را تحتسلطه درآورده و دست میاندازد و دراینبین حتی قادر نیستیم لبخند بزنیم چراکه شکست موضوع خندهداری نیست. در فرهنگ غرب و بهویژه در ایالاتمتحده، معمولاً فکر میکنیم که شکست بهمعنای مصیبتهایی جدی است مثل ازدسترفتن جایگاه اجتماعی و حیثیتمان، شرمسارشدن جلوی مردم، بهحاشیهراندهشدن و طردشدن ازسوی جامعه. شکست هیچگاه تکوتنها به سراغمان نمیآید بلکه در کنارش بهتدریج احساس ناامیدی و نابودی نیز میآید. برای اینمسئله دلیل تاریخی خوبی وجود دارد. امروزه طرز فکر ما درمورد شکست، از بسیاری جهات، تحتتأثیر اصول پابرجای کالوَنیستی قرار دارد که نقش بسیارمهمی در پیدایش سرمایهداری مدرن در غرب ایفا کرده است. ما دقیقاً مانند کالونیستهای اولیه، کامیابی مالی و موفقیت اجتماعی را با احساس رستگاری شخصی مرتبط میدانیم. بهدستآوردن پول و بهرخکشیدن آن نشانه «برگزیدگی» است. این مفهوم برای کالوَن ماهیتی الهی و مقدس داشت اما برای ما ماهیتی اجتماعی دارد. ازسویدیگر، عدمموفقیت در کسبدرآمد نشانه فلاکت شخصی است؛ کالون چنین افرادی را «مطرود» نامید و آنان را جهنمی دانست. ما آنها را «بازنده» مینامیم و با اندکی خیرخواهیِ بیشتر، به حاشیه جامعه متمدنمان میرانیم. تعجّبی ندارد که اصول راهبردی در هردومورد یکسان است: برای برگزیدگان کالون کافی نیست که فقط رستگار شوند بلکه خواهان محکومشدن گناهکاران هم هستند. گرمای جهنمْ نسیم بهشتی را بیشازپیش دلپذیر میکند. برندگان، فقط درمقایسهبا بازندگان، برنده شناخته میشوند و فقط دراینصورت میتوانند واقعاً احساس برندهبودن بکنند. درواقع، وجود «بازندگان» کلید موفقیت سرمایهداری بهعنوان نظام است: این همانچیزی است که حرکت مداوم سرمایهداری را حفظ کرده است و همه را گوشبهزنگ نگه میدارد. همانطورکه برگزیدگان کالون هیچگاه نمیتوانستند کاملاً از رستگاری خود مطمئن باشند و باید دائماً برای آن تلاش میکردند، سرمایهداران نیز باید پیوسته مراقب باشند و اطمینان حاصل کنند که بین آنها و رقبایشان همواره فاصلهای وجود دارد؛ و ازآنجاکه همه سرگرم انجام بازی یکسانی هستند -و با بیرحمی آنرا بازی میکنند- نمیتوانیم بازی را متوقف کنیم. اینکار یعنی به شخص دیگری اجازه دهید تا جای شما را بگیرد و احساس کنید «بازنده» هستید. با ادامه این چرخه، درنهایت تا حد مرگ کار میکنیم تا ازلحاظ اجتماعی زنده بمانیم. بههمیندلیل آنچه سرمایهداری نیاز دارد، لزوماً نه بازار آزاد یا مالکیت خصوصی، بلکه عامل سادهتری است: رتبهبندی. بهواسطه این عامل، بازیکنانِ بازیِ سرمایهداری در هرلحظه میدانند دقیقاً در کجا قرار دارند، چهکسی جلو است و چهکسی عقب، چهکسی به موفقیت رسیده و چهکسی ورشکست شده. ما همهچیز را رتبهبندی میکنیم: کشورها، شرکتها، دانشگاهها، دبیرستانها، کتابها، فیلمها و حتی افراد. هریکازما به مجموعهای از اعداد تقلیل یافتهایم که تاحدزیادی مسیر زندگی ما را ازپیش تعیین میکند: امتیاز اعتباری، معدل، شاگرداولبودن و رتبه دانشگاهی که در آن قبول شدیم. ما نه آنچه فکر میکنیم، بلکه چیزی هستیم که اعدادمان درباره ما میگویند؛ بنابراین دستاوردهای سرمایهداری شاید از چیزی تاریکتر نشئت گرفته باشد و نه از میل شدید به موفقشدن. آنچه موجب موفقیت سرمایهدارها شده نه جستجوی رضایت درونی، بلکه ترس از شکست است. ما با ترس از اینکه در زمره برگزیدگان اجتماعی نباشیم، هیچگاه از پیشیگرفتن از یکدیگر و بیشتر هزینهکردن دست نمیکشیم. درنتیجه، شاید هیچوقت رسماً ورشکست نشویم اما از اعماق وجودمان احساس میکنیم که مدتهاست از درون ورشکست شدهایم. در سال ۱۸۵۳، هنگامیکه نظام سرمایهداری هنوز در ابتدای راه قرار داشت، هرمان ملویل نیایش باشکوهش را درمورد بطالت باعنوان بارتلبی محرر: داستانی از والاستریت منتشر کرد؛ کتابی درباره هیچکاری نکردن در دنیایی که همه مشغول انجام کاری بودند، هرکاری. تنها یکسالبعد، در ۱۸۵۴، هنری دیوید ثورو کتاب والدن را به چاپ رساند که در آن این پرسش را مطرح کرد: «چرا باید برای موفقشدن چنین عجله نومیدانهای داشته باشیم و در چنین اقدامات مذبوحانهای شرکت کنیم؟ اگر فردی پا بهپای همنشینانش پیش نمیرود، شاید بهایندلیلاستکه ضرباهنگ حرکت او متفاوت است». ساختارشکنی این دو کتاب را بههیچوجه نمیتوان نادیده گرفت. تاحدزیادی بهواسطه این کتابها پادفرهنگی در آمریکا بهوجود آمد که تماماً بر نیاز به «ساز خود را زدن» متمرکز بود. در این آمریکای دیگر، همهچیز وارونه شده است: شکست بهجای موفقیت موردستایش قرار میگیرد و نه مردم سختکوش بلکه ولگردها، تنبلها و سایر بوهمینها اشخاص محترمی هستند. این پادفرهنگ با تمام سرزندگی و جذابیتش در حاشیه باقی مانده که احتمالاً نکته مثبتی است. اگر قرار باشد چنین ارزشهایی عادی شوند دیگر لذتبخش نیستند؛ و بااینحال، این پادفرهنگ، با تصمیمات سال نو و لذت پنهانی که از شکست در پایبندی به آنها میبریم، بهطور غیرمنتظره رواج پیدا میکند حتی اگر سالی یکبار باشد، آنهم با احساس گناه بیاندازه.