• شماره 1075 -
  • ۱۳۹۵ چهارشنبه ۳ آذر

کشتار برادران و برادرزاده‌های اسماعیل میـرزا

اسداله ناظری

در ماه رجب سال 985 هجری قمری شاه اسماعیل دارای پسری شد و او را ابوالفوارس شجاع‌الدین محمد نام داد. شاه اسماعیل دوم درباره‌ی نام این پسر از دیوان خواجه حافظ فال گرفت و چون غزلی آمد که نام شاه شجاع (جلال‌الدین ابوافوارس) از سلاطین آل‌مظفر (پسر امیر مبارزالدین محمد) در آن بود. پس از تولد این پسر تأمل و تردیدش در کشتن محمد میرزا و سایر فرزندان او نیز از میان برخاست. ولی سلطان ذوالقدر حکمران فارس را به سبب ناسازگاری با سلطان محمدمیرزا، مورد بی‌مهری وی و سران طایفه‌ی ذوالقدر گشته و ناگزیر به قزوین آمده بود، عمداً باردیگر به حکومت آن ولایت و للگی پسر نوزاد خود بگزید و پوشیده دستور داد که پس از ورود به شیراز سلطان محمدمیرزا و پسرانش را از میان بردارد. در آغاز رمضان همان سال نیز علیقلی بیگ گورکان شاملو، پسر سلطان حسین خان، از اُمرای بزرگ طایفه‌ی شاملو را، مقام خانی عطا کرد و اَمیرالاُمرایی خراسان گماشت و دستور داد که چون به هرات رسید، شاهزاده عباس میرزا را نابود سازد. مرتضی قلی‌خان پرناک ترکمان را هم به حکومت مشهد گماشت و مأمور کرد که جسد پدرش شاه طهماسب را، که تا آن زمان در قزوین مانده بود، به مشهد بَرد و در جوار امام هشتم به خاک سپارد. شاه اسماعیل پیش از جلوس رسمی و تاجگذاری خود می‌خواست نعش پدرش را به مشهد بفرستد، ولی این اَمر به‌واسطه‌ی اختلافی که میان سران قزلباش روی داد تا پایان سلطنت او انجام نگرفت. نویسنده روضة الصفا در این باب می‌نویسد: «...چون ایام جلوس شاه اسماعیل نزدیک شد نعش پدر را نقل کرده به نفس خویش مَحَفّه (نوعی کجاوه رو باز) او را بر دوش نهاد و اُمرا اتفاق کرده از دولتخانه به مرقد امامزاده حسین قزوین حرکت دادند که به مشهد فرستند. شاه اسماعیل فرمان داد فقرا را اِطعام و عُلما را اکرام کنند. خیمه‌های بزرگ نصب کردند و مجلس عظیمی ساختند و دوازده هزار ظروف و اوانی در آن تعزیت و اطعام خسروانی مقرر شد و هر یک‌هزار به اَمیری نامدار محول شد که با ترتیب و نظم به مجلس رساند. در این میان دو نفر از اُمرای قزلباش، مرتضی قلیخان پرناک و سلطان حسین خان تکلو، مُنازعه‌ای درگرفت و لشکرهای دو طرف با شمشیرها به میان مجلس آمدند و آغاز هیاهو کردند. شاه اسماعیل ناچار سوار شد و از هر سوی یکی را به تیر زد و آن فتنه خوابید، ولی در وقت تیراندازی تاج شاهی از سرش بر خاک افتاد و در این باب بعضی تطیر کردند (فال بد زدن) و خوب ندانستند و شاه بدین‌واسطه شرمگین و درتاب شد و مرتضی قلی‌خان، که مأمور رفتن خراسان و بردن نعش شاه بود، رنجید و این اَمر تا پایان دولت شاه اسماعیل معوق ماند.» ولی پیش از آنکه عباس میرزا در هرات و سلطان محمد میرزا و سایرفرزندانش در شیراز کشته شوند، چند تن از سرداران قزلباش به دستیاری خواهرش پریخان خانم او را در قزوین هلاک کردند. شاه اسماعیل دوم باطناً متمایل به مذهب تَسنُن بود و می‌خواست که آن مذهب را دوباره در ایران رواج دهد. به همین سبب درصدد برآمد که از قدرت و نفوذ علمای بزرگ شیعه بکاهد و از تظاهرات و تبلیغاتی که در ایران بر ضد مذهب تَسنُن می‌شد و مایه‌ی اختلافات بزرگ داخلی و خارجی و خارجی و خونریزی‌های فراوان بود، جلو گیری کند. همیشه در مجالس خصوصی از اختلاف شیعه و سنی و لعن خلفای سه‌گانه و اصحاب پیغمبر انتقاد می‌کرد. ولی هیچ‌گاه آشکارا به مذهب تَسنُن ابراز عقیده نمی‌کرد و مقاصد خویش را با تدبیر و سیاست و با تهدید و تطمیع و بهانه‌جویی انجام می‌داد. نخست علمای متعصب شیعه را از دربار دُور و کُتب ایشان را ضبط کرد و چندین تن از روحانیان را که متهم به تَسنُن بودند، طرف مشورت و مورد لطف و عنایت ساخت. سپس فرمان داد که مردم طعن ابوبکر و عمر و عثمان و عایشه و امثال آنان را در مساجد و معابر و مجامع عمومی ترک کنند و هرکس را که از اطاعت این اَمر خوداری کرد به سختی سیاست کرد. مبلغی نیز از خزانه‌ی شاهی تخصیص داد تا به کسانی که در تمام عمر زبان به لعن خلفای سه‌گانه و سایر اصحاب پیغمبر، مخصوصاً عشرۀ مبشره نگشوده‌اند، داده شود. سرانجام گفتار و رفتار او مایه‌ی بدگمانی مردم و سران طوایف قزلباش، که در مذهب شیعه سخت متعصب بودند، شد. امیران ترکمان و تکلو که بیشتر زمامداران امور درباری و دولتی و از هواداران و مؤسسان سلطنت شاه اسماعیل بودند، با جمعی دیگر از سران قزلباش مجلسی برپا کردند و در آن مجلس درباره‌ی عقاید مذهبی شاه و مقاصد وی مباحثات بسیار شد. در ضمن گفت‌وگو نامی نیز از حسن میرزا، پسر بزرگ سلطان محمد میرزا برادر شاه، به میان آمد، که اگر شاه اسماعیل از مذهب شیعه بازگشته می‌توان آن شاهزاده را به سلطنت برداشت. در پایان مجلس مقرر شد که چند تن از سرداران بزرگ، مانند اَمیرخان موصلوی ترکمان و مسیب خان تکلو، به خدمت شاه روند و با وی آشکارا در این باب سخن گویند و حقیقت اَمر را از خود او جویا شوند. اما یکی از حاضران مجلس در همان روز خبر به شاه بُرد که امیران ترکمان و تکلو، به عنوان اینکه شاه از مذهب شیعه بازگَشته است، می‌خواهند او را بکُشند و برادرزاده‌اش حسن میرزا را به‌جای وی نشانند. شاه اسماعیل که از این خبر سخت خشمگین و اندیشناک شده بود، سران ترکمان و انکار کردند، امیرخان و مسیب خان را مأمور کرد که برای اثبات صداقت و وفاداری خود، بی‌درنگ حسن میرزا را از میان بردارند. آن دو سردار ناچار اطاعت کردند و یکی از امیران ترکمان به دستور آن دو به تهران رفت و آن شاهزاده‌ی بی‌گناه را، که جوانی نوزده ساله بود، در این شهر خفه کرد. پس از آن شاه اسماعیل چون نسبت به سرداران تکلو و ترکمان بی‌اعتماد شده بود، با دشمنان قدیم خود، یعنی سران طایفه‌ی استاجلو از در ملاطفت و مهربانی درآمد و چندتن از بزرگان آن طایفه را، چنانکه پیش از این اشاره شد، به حکومت نواحی مختلف خراسان و قفقاز و غیره مأمور کرد. در همان حال برای اینکه از بدگمانی مردم و سران قزلباش بکاهد، علمای سُنی مذهب را از خود دور ساخت و یک چند در مجالس شاهی از بحث در مسایل مذهبی احتراز کرد و چون سِکه به نام خویش زد این بیت را بر آن نقش کرد:
    ز مشرق تا به مغرب گر امام است 
   علی و آل او ما را تمام است
جمالی‌بن حسن شوشتری، صاحب منظومه‌ی فتوح العجم (نسخه‌ی خطی کتابخانه‌ی پاریس فهرست کتب فارسی نمره‌ی 236) می‌گوید پس از آنکه شاه اسماعیل به تحریک میرزا مخدوم شریفی شاهزادگان صفوی و جمعی از سرداران بزرگ قزلباش را از میان برداشت، بزرگان ایران و سران لشگرنامه‌ای به او نوشتند که اگر به پادشاهی علاقه دارد باید میرزا مخدوم را بکُشد و این نامه در خوابگاه وی افکندند. شاه اسماعیل چون دید که در خوابگاه خود نیز از آسیب مخالفان در امان نیست، ناچار میرزا مخدوم را به بهانه‌ی سُنی بودن به زندان افکند، تا بدین‌وسیله هم خود و هم او را از خطر برهاند و از آن پس دیگر از مذهب تَسنن طرفداری نکرد. پس از کشته شدن شاه اسماعیل میرزا مخدوم به دستیاری پریخان خانم، که به او توجهی خاص داشت، از زندان گریخت و به خاک عثمانی پناهنده شد. 
شاه اسماعیل دوم از آغاز جوانی سخت بی‌عاطفه و شرور و سرکش و تندخوی و خودخواه بود و به همین سبب پدرش همیشه او را از دَربار دور می‌داشت و عاقبت نیز در قلعه‌ی قهقهه به زندان افکند. حبس متمادی و ناملایمات و محرومیت‌های محیط محدود قلعه و رفتار سخت پدر نیز طبع طاعی و سرکش او را بدخواه‌تر و قلب سختش را کینه‌توزتر گردانید. قریب بیست سال در انتظار مرگ پدر و در آرزوی پادشاهی در زندان به سر برده بود. همین‌که آزاد شد و به آرزوی دیرینه رسید، برای حفظ مقام و قدرت نو یافته، به دوست و دشمن ابقا نکرد و هرکس را که مدعی یا مخل پادشاهی خود پنداشت، بی‌ملاحظه نابود ساخت. از کشتن برادران و برادرزادگان خود و سایر شاهزادگان صفوی، که ممکن بود روزی مدعی سلطنت یا دستاویز مخالفانش شدند، خودداری نکرد و گذشته از سردارانی که با پادشاهی او مخالفت کرده و به هواخواهی برادرش حیدرمیرزا برخاسته بودند، جمعی از موافقان و هواداران سلطنت خویش را نیز از میان برداشت. چون از قدرت و نفوذ سران طوایف بزرگ قزلباش، که آغاز دولت صفوی مناصب و مقامات عالی لشکری و درباری را به ارث برده و هریک دارای اتباع و سواران و سربازان مجهز و مخصوص خویش بودند، می‌ترسید دست بسیاری از آنان را به بهانه‌ی اینکه «خرگاه سلطنتی را با طناب‌های پوسیده برپا نمی‌توان داشت» از کارهای دولتی و لشکری کوتاه ساخت و جوانان نو رسیده‌ی کم تجربه را، که به عشق مقام و حکومت به فرمانی گردن می‌نهادند، به‌جای ایشان منصوب کرد.

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه