چرا از سالهای اول زندگی چیزی به یاد نداریم؟
تقریبا هیچکس از دو سال ابتدایی زندگیاش هیچ خاطرهای ندارد و خیلی از افراد از هفت یا هشت سال اول زندگیشان هم خاطرهای ندارند. این در حالی است که تواناییِ یادگیریِ ما در اوان کودکی، به شکلی خیرهکننده، بیشتر از مابقیِ سالهای عمرمان است. دلیل این «نسیان کودکی» چیست؟ دانشمندانِ مختلف تحقیقاتِ وسیعی درباره این پدیده مرموز انجام دادهاند که یافتههای آنها فهمِ ما را از سازوکارِ ایجاد خاطره دگرگون کرده است. برای چند سال، با کسانی آشنا بودهاید، همراهِ هم برای صرف غذا بیرون رفتهاید. با یکدیگر مهمانیهایی برگزار کردهاید، جشن تولد گرفتهاید، پارک رفتهاید و به خاطر علاقه مشترکتان به بستنی روابطتان محکمتر شده است. حتی در تعطیلات باهم بودهاید. رویهمرفته، این آدمها مقدار زیادی پول، نزدیک به ۶۳۲۲۴ یورو، برای شما خرج کردهاند. اما مسئله این است که شما هیچیک از این چیزها را به یاد نمیآورید. بسیاری از ما نمیتوانیم هیچچیز از نخستین سالهای زندگیمان به یاد بیاوریم، از پرشورترین لحظه زندگی-روز تولد- گرفته تا اولین قدم، اولین لغت، اولین غذا یا حتی دوران مهدکودک. حتی پس از آن اولین خاطره گرانبها، تا چند سالگیمان، فقط تکوتوک خاطرههایی به یادمان مانده است. چطور چنین چیزی ممکن است؟ این حفره خالی در ثبت زندگیهایمان، والدین را ناامید کرده و روانشناسان و عالمان مغز و اعصاب و زبانشناسان را برای چندین دهه گیج کرده است. این یکی از وسواسهای ذهنی پدرِ رواندرمانی، زیگموند فروید بود که اصطلاح «نسیان کودکی» را صدسال قبل برایش وضع کرد. کندوکاو در این حفره ذهنی سوالات شگفتآوری را ایجاد میکند. آیا ابتداییترین خاطراتِ ما واقعاً اتفاق افتادهاند، یا اینکه صرفاً ساختگیاند؟ آیا میتوان حوادث را بدون واژههایی برای توصیفشان به خاطر آورد؟ و آیا میشود روزی امکانش فراهم شود که خاطرههای ازدسترفتهتان برگردد؟ بخشی از معما، از این واقعیت برمیخیزد که کودکان، از یک منظر، اسفنجهایی برای اطلاعات جدید هستند که در هر ثانیه 700 اتصال عصبی جدید شکل میدهند و مهارتهای یادگیری زبان را بهگونهای اعمال میکنند که فاضلترین اشخاصِ چندزبانه را نیز به حسادت میاندازد. آخرین تحقیقات نشان میدهد که آنها آموزش دادن ذهنشان را پیش از آنکه از رحم مادر خارج شوند آغاز میکنند. اما اگر تلاشی برای حفظ اطلاعات نشود، حتی برای بزرگسالان، این اطلاعات در طول زمان از بین میرود. بنابراین، یک تبیین چنین خواهد بود که نسیانِ طفولیت نتیجه فرآیندی طبیعی است که طی آن چیزهایی را که در طول زندگیمان تجربه میکنیم فراموش میشود. یک راهحل، ریشه در کارهای روانشناسِ آلمانیِ قرن نوزده هرمان ابینگهاوس دارد. او مجموعهای از آزمایشهای پیشتاز بر روی خودش را راهبری کرد تا حدود حافظه آدمی را بیازماید. او واجهای بیمعنایی-مثل kag- را ساخت و هزاران واج ازایندست را به خاطر سپرد تا مطمئن شود که ذهنش یک لوح خالی برای شروع آزمایشها است. منحنی فراموشی او نشان میدهد که توانایی ما برای یادآوری اموری که یاد گرفتهایم نزول بسیار تندی دارد. مغز ما اگر به حال خود رها شود، در هر یک ساعت، نصفِ ورودیهای جدید را دور میریزد. با گذشت ۳۰ روز ما حدود ۲ الی ۳درصد را حفظ کردهایم. ابینگهاوس به شکل قاطعی کشف کرد که شیوه فراموشی ما کاملاً پیشبینیپذیر است. برای پیبردن به اینکه آیا حافظه کودکان هیچگونه تفاوتی دارد یا نه، کافی است آن را با نمودارها مقایسه کنیم. وقتی دانشمندان در دهه ۱۹۸۰ این مسائل را محاسبه کردند، کشف کردند که ما خاطراتِ بین تولد تا سن ۶ یا ۷ سالگی را بسیار کمتر از آنچه انتظار میرود، به یاد میآوریم. بهروشنی، امر بسیار متفاوتی در جریان بود. بهطور شگفتآوری، برای برخی، حجابها زودتر از بقیه برداشته میشود. برخی افراد میتوانند حتی حوادثی مربوط به دوسالگیشان را نیز به یاد بیاورند، درحالیکه سایرین ممکن است هیچ اتفاقی حتی مربوط به ۷ یا ۸ سال اول زندگیشان را نیز به خاطر نیاورند. بهطور میانگین، تکه تصویرها از حدود سن سهونیم سالگی ظاهر میشود. شگفتآورتر اینکه مشاهدات این را هم نشان میدهد که فراموشی در کشورهای مختلف با یکدیگر ناهمخوان است؛ نقطه شروع اولین خاطرهها در کشورهای مختلف تا ۲ سال میتواند بالا و پایین شود. آیا این مطلب میتواند سرنخی برای تبیین این گذشته خالی مطرح کند؟ برای پیبردن به پاسخ این سؤال، کای وانگ روانشناس دانشگاه کُرنل صدها خاطره از دانشجویان چینی و آمریکایی جمعآوری کرد. همانطور که کلیشههای ملی پیشبینی میکرد، خاطرههای آمریکایی بلندتر، با تفصیلات بیشتر و بهطور مشهودی خودمحورانه بودند. در مقابل، داستانهای چینی مختصرتر و واقعیتر بودند؛ بهطور میانگین، آنها شش ماه نیز دیرتر آغاز شدند. این الگویی است که با مطالعات بیشمار دیگری تأیید میشود. خاطرههای مفصلتر و متمرکز بر خود، ظاهراً راحتتر یادآوری میشوند. به نظر میرسد که یک ذره معطوفبودن به خود میتواند مفید باشد، چون با توسعهدادن نظرگاه شخصیتان حوادث معنادار میشوند. رابین فیووش، روانشناس دانشگاه ایموری میگوید «بین دانستن اینکه «ببرها در باغوحش وجود داشتند» و «من ببرها را در باغوحش دیدم و حتی اگر وحشتناک بودند ولی من خوش گذراندم.» تفاوت وجود دارد.» نخستین خاطره وانگ، پیادهروی در کوههایی اطراف منزل خانوادگیاش در شهر چنگ کینگ چین، همراه مادر و خواهرش است. در این هنگام، او تقریباً ششساله بود. موضوع این است که تا زمانی که وانگ به ایالاتمتحده برود، هرگز دراینباره از او سؤال نشده بود. او میگوید «در فرهنگهای شرقی خاطرات کودکی مهم نیستند. افراد میگویند «چه اهمیتی دارد؟»» وانگ میگوید: «اگر جامعه به شما بگوید که فلان خاطرات مهماند، شما آنها را نگه خواهید داشت». رکورددار ثبت اولیهترین خاطرهها مربوط به اهالی قبائل مائوری در زلاندنو است، که فرهنگشان تأکید شدیدی بر گذشته دارد. بسیاری از افرادِ این قبائل میتوانند حوادثی را به خاطر بیاورند که در سن دو سال و نیمی آنها رخ میدهد. فرهنگ ما، میتواند طریقه صحبت درباره خاطرههایمان را نیز تعیین کند. بعضی روانشناسان استدلال میکنند که خاطرات فقط وقتی میآیند که ما قدرت سخن گفتن را فراگرفتهایم. فیووش میگوید زبان به شکلگیری یک ساختار یا یک سازمان برای خاطرات ما کمک میکند. این ساختار یا سازمان در واقع یک روایت است. تجربه با ساختن یک داستان سازمانیافتهتر میشود و بنابراین در طول زمان راحتتر به یاد آورده میشود». با اینهمه، برخی روانشناسان تردید دارند که این موضوع نقش چندانی ایفا کند. به عنوان مثال، کودکانی که ناشنوا متولد شدهاند و بدون زبان اشاره رشد کردهاند را در نظر بگیرید، به لحاظ سنی که این کودکان در آن نخستین خاطراتشان را گزارش میکنند، هیچ تفاوتی وجود ندارد. این مسئله ما را به نظریهای رهنمون میکند که میگوید ازآنرو نمیتوانیم نخستین سالهایمان را به یاد بیاوریم که مغزمان به سازوبرگ لازم مجهز نشده است. این تبیین برخاسته از مشهورترین شخصیتِ تاریخ علم اعصاب است که به بیمار اچام شهرت دارد. پس از عمل جراحی ناموفق برای درمان صرع این بیمار، هیپوکامپ او آسیب دید و بدینترتیب دیگر قادر نبود هیچ حادثه جدیدی را به یاد بیاورد. جفری فیگن، یکی از دانشمندان حافظه و یادگیری در دانشگاه سنت جان میگوید: «این ناحیه در مغز، مرکز توانایی ما برای یادگیری و یادآوری است. اگر به خاطر هیپوکامپ نبود ما قادر نبودیم همین گفتوگو را نیز به یاد بیاوریم». شاید وقتی ما خیلی کم سن و سال بودیم هیپوکامپمان تا آن اندازه رشد نکرده که از هر واقعه، خاطرهای غنی بسازد. بچههای موش و میمون و انسان، همگی در سالهای نخست زندگیشان نورونهای جدیدی به هیپوکامپ مغزشان افزوده میشود و بچه موشها و میمونها نیز مانند بچههای ما ناتوانند از اینکه در کودکی خاطرات ماندگار بسازند. ظاهراً لحظهای که ما ساختن نورونهای جدید را متوقف میکنیم، قادر به ایجادِ خاطراتِ بلندمدت میشویم. فیگن میگوید در کودکان و خردسالان هیپوکامپ بسیار رشد نایافته است. اما آیا این هیپوکامپِ در حال شکلگیری است که حافظههای بلندمدت ما را از بین میبرد؟ یا اصلاً چنین خاطراتی هرگز شکل نمیگیرند؟ چون اتفاقات دوران کودکی پس از مدتها فراموشی میتواند بر رفتارهای ما تأثیر بگذارد، برخی روانشناسان چنین فکر میکنند که این اتفاقات باید در جایی باقیمانده باشند. فیگن میگوید «خاطرات احتمالاً در جایی ذخیره میشوند که در حال حاضر در دسترس نیست، اما بسیار دشوار است که بهطور تجربی این مطلب را اثبات کرد». با اینهمه، باید نسبت به چیزهایی که از دوران کودکی به یاد میآوریم، بسیار محتاط باشیم. کودکی ما احتمالاً پر از خاطرههای کاذب است از اتفاقاتی که هرگز رخ ندادهاند. الیزابت لوفتوس، روانشناس دانشگاهِ یوسیآی، همه کار خود را به این پدیده اختصاص داده است. او میگوید افراد میتوانند تلقینات را بپذیرند و شروع به تصویرسازی از آنها کنند، این تصویرها مثل خاطرهها میشوند.