تشنهام
تشنه
چون گاوِ نری
كه با دیدنِ دستمالِ قرمز
پای به زمین میكوبد!
امان!
امان از این جنونِ لعنتی
كه به پاهایم رسیده
خطوطِ قرمز را رد میكند
آنقدر كه راه خانه را گم میكنم!
گوشهایت را چشم كن
و چشمهایت را گوش
دهانت را باز كن
و زمین را سر بِكِش
تو هم مثل آسمان بلندی
میبینی
دوستداشتنیها
همیشه غیرِمجازند...
و دستنیافتنیها
خواستنیتر...
و رؤیاهایی كه بزرگترند
دوستداشتنیترین...
نخواستی
نماندی
شبیه شعری ناسروده
دهان به دهان کلمات
چرخیدی
و لب به لب
ریزش کردی
روی سطرهایم
رسوب کردی در روحم
و شدی
نقطه شروع شعرم...
زنها
شبها احساسیترند
شاید امشب
یادت را به آغوش بِکِشَم
شبیه گُلی
که به انتظار نشسته
شبنم را...
هر شب آسمان
به آغوشِ تو میریزد
تا ماه از زیرِ پیراهنت
دستی برایش تكان دهد
و راهِ رسیدن به قلبت را
هموار سازد.
چشمهایت،
آاااااه
چشمهاااایت
این تیلههای جادویی
تمامِ مرا از من
بیرون میكِشَد
و به لبهایت سنجاق میکند
و این بهترین مكاشفه در دنیاست
كه مرا مثل هر شب
عاشقت میكند...
همیشه در توصیفاَت
ناموفق هستم
تو تنها پرندهای هستی
كه آرزو كردهام
آسمانت باشم...
من
پیامبری هستم
که برای اثبات دوستتدارمهایش
معجزهای جز تکرار ندارد.
تکرار میکنم
دوستت دارم را
وقتی در حوالیِ احساسم
شروع به وزیدن میکنی...
جدایی یعنی
حافظه آینه ترک بخورد
وقتی لبهایت
آهی
به درازای دیوار چین
کشیده باشد، باور کن
در زمانهای که مردم
نقاب بر چهره دارند
هیچ سورهای
راستگوتر از نگاهت
در اقرار عشق نخواهد بود.
تمام نشانیها اشتباه بود
دنبالشان میکردم
به تنها چیزی که رسیدم
خطوط پیشانیام بود
و تو چه میفهمی
یک خط در میان
بوران
زوزهی گرگ
هوهوی جغد
و پایکوبی مرگ...
آاااااه
سالهاست
دست به هر چه میبرم
بر مدار تاریکی میچرخد!!
من گریههای کودکی بودم
که در چشم آسمان
قی شده بود.
من
نگاهم را از رهگذران
پس میگیرم
تا فراموش کنند نامت را
سنگفرشها...
کاش میدانستی حالا
قطاری شدهام
که سالهاست نخوابیده
در هیچ ایستگاهی...
هر آزادباشی
معنای معافیت نیست
دستم را که پائین بیاورم
موهای پریشانت
برجکام را نشانه میرود
با ماشهی سیاهی...
هیچ اتفاقی
ما را به هم نرساند!
حتی وقتی دلتنگیهایمان
ریل به ریل
حروف دوستت دارم را
در مسیرمان قطار کرد
دوری
جادهها را برای طلوع ما
بسته بود
و آرزو
چمدانی در کوپه ...سالگی!!
بگذار کنار...
کلاهخود و زرهات را...
ما پسماندهی همین خاکیم...
ساکن در عمارتی
با آهک مرغوب...
نه توفان...
نه سونامی...
اینبار اثری به ما
و عشق ندارد.
از قاب دیوار بیرون زده
دستی که برای آغوشکشیدنِ
اتاقمان
از خواب بیدار شده
با دامن دامن
خاطرههای خاکگرفته...
از یک جا به بعد
کم میآوری
پُر میشوی
از هر آنچه پس ندادهای.
حبس میشوی
در جغدمرگیها!
حالت
شبیه بیمارستانی میشود
که از تمام بیمارهایش
میگریزد
و جان میکَنند
آژیر آمبولانسها
پشت در اتاقهای جراحی.
دیوارها تمامی ندارند
و از هر شکافی
گلولهای به سویت
روانه میشود
تا متلاشیکردن مغزت را
با نفرت هر چه تمامتر
به تماشا بنشیند!
از یک جایی به بعد
فقط سقوط میخواهی
سقوط
سقوط به درهی...!
و ملاقات با...!
از چَشمهای سیاهِ تهران
خون میچكد
و حادثهی پلاسكو
تا ابد
آسمانِ دلها را
میخراشد.
غروبِ جمعه
زیباتر میشود
اگر من باشم
و تو باشی
و دوستداشتنی
از جنسِ شراب!!
منقاری مُدام
به تنم زخم میزند.
جغدی در جمجمهام
لانه کرده
لانهای که سقف ندارد!!
و زالوهای زیادی
از من تغذیه میکنند
و میراثم از دنیاست
لَختِهای بوی خون
خونِ بیرنگ
با دستهای خالی
و کوتاه از همه جا
همه کس...
و من هر روز
زنان زیادی را
بهدنیا میآورم
زنانی
برای مرده زیستن!!
دریا،
کویر بود
بعد از رفتنت
قرنها گریست.