• شماره 1800 -
  • ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۳ مرداد

خودنویس

اتاق ۲۳۳
باریکه نور از لابه‌لای ترک‌های بزرگ درب چوبی به داخل اتاقش می‌تابد. دستانش را به‌سمتِ نور دراز می‌کند و بدن نیمه‌جانش را به‌زحمت بر روی ویلچیر رنگ ‌و رو ‌رفته‌اش می‌اندازد. شاخه‌گل قرمز‌رنگ داخل گلدان کنار تختش را برمی‌دارد و با هزار سختی به‌سمتِ در می‌رود و در را باز می‌کند. آهسته دستان بی‌رمقش را بر روی ویلچیر حرکت می‌دهد و تا انتهای سالن می‌راند. در کنار اتاق ۲۳۳ می‌ایستد؛ مکث، اشک، اشک و بازهم اشک ... ‌گل را در کنار تخت ۳ می‌گذارد؛ تختی که پدرش سال‌ها بر روی آن خوابید، بیدار شد و زندگی کرد؛ به‌امیدِ آنکه روزی پسرش به دیدارش بیاید و حالا هر‌روز پسر از اتاق ۲۳۰ آسایشگاه با گل قرمزرنگ به او سر می‌زند؛ اما افسوس که دیگر پدر نیست ...

فاطمه دهقانی تفتی

 

باد مثل جلادی از راه رسید
شبیه گرگی بالان‌زده زوزه می‌کشید
زوزه‌هایش همچو ضجه‌های مردی در بند سیاهچال
هولناک بود،
برگ‌ها تاب ذلت را نداشتند
آخرین برگ، خودش را بر روی شاخه‌ای دار زد،
تنها شده بود مثل ارمکی میان صحرا،
او مانده بود و چند درخت و کلاغی که هرروز تنهایی‌اش را به رخش می‌کشید
روزی پیرمردی دست بر تنه‌اش کشید
درخت دیگر طاقت روسیاهی را نداشت،
چرا‌که کلاغ جای درختان را لو داده بود.

محسن آشناور

 

 

من همان میخانه خلوت شهرم
میخانه‌ای که چندی‌ست کسی سراغش نمی‌آید
و در تنهایی خود به خیال‌هایش سفر می‌کند؛
خیال‌هایی نه‌چندان شیرین اما بسی تلخ ...
چه شد که این‌گونه شد نمی‌دانم
اما من نمی‌گذارم این سکوت میخانه‌ام را از من بگیرد.
باید کاری کنم!
گریز از این غم تنها یک راه دارد، تو!
من تو را دعوت می‌کنم به میخانه‌ای که نه مِی دارد و نه ساقی دارد و نه ساز ...
دیوارهایش سیاه است و چراغ‌هایش شکسته و بی‌نور،
بسیار هم سرد است،
تو بیا؛
داشته‌ها و نداشته‌های میخانه مهم نیست
مهم تویی هستی که اگر بیایی همه اینها محیا می‌شوند
فقط کافی‌ست که بیایی!
بیا بر منِ ساغر نفس ببخش،
کمی زندگی به کوتاهیِ یک دیدار ...!

لیلی‌ عشایری

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه