ویروس کرونا و داستانی از فصل لالاییهای سرزمین من
نمیدانم چرا اینروزها دلم برای بوسهای تنگ میشود ... اینک در فصل رویش شکوفههای چشمنواز و در روزها و شبهایی که مادران مهربان سرزمینم بهخاطر نگرانی از شیوع کرونا و برای آرامش کودکان هراسان خود، شعر و آهنگ دلنشین «لالایی» را میخوانند، خاطرات شیرین دوران کودکی مقابل دیدگانم بهنمایش درمیآید و مرا با خود به سالهای دور میبرد؛ زمانیکه با بوسههای گرم و پرمحبت مادرم از خواب بیدار میشدم و در کنار خود، دنیایی از عشق و مهربانی را در صورت جوان و زیبای فرشتهای میدیدم که بهشت، زیر پای اوست و خداوندِ زیباییها، برای همیشه و تا ابدیت دوستش دارد. گاهیاوقات و در ساعاتی از شبانهروز، خود را بهخواب میزدم تا شاید فرشته مهربان بازهم بهآرامی سراغم بیاید و با لالاییها و بوسههای لذتبخش و مادرانهاش نوازشم کند و بر شادیهای کودکانهام بیفزاید و ...
****
مادر سالمند و ناتوان من، در زادگاه و شهری دور از محل کار و زندگیام، سالهاست که در بستر بیماری افتاده و مدتهاست که چشمهای منتظرش را به در اتاق دوخته تا به دیدارش بروم و سر بر بالینش بگذارم و گُل لبخند بر لبانش بنشانم. من به لالاییخواندنهای دلنواز و آرامشبخش و قصهها و غصههای مادر و دیدن لحظات دلنشین و ملکوتیاش بر سجاده سبز و همیشه پهن، عادت کردهام و دلم میخواهد هرچهزودتر خود را به او برسانم و آن نازنینِ جاوید را در آغوش بگیرم و بوسهای از چهره مهربانش بستانم؛ اما بهدلیل خطرات این ویروس وحشتناک و ناشناخته و مرگ دههاهزار انسان در سراسر جهان، درحالحاضر نمیتوانم به سفر بروم و همین موضوع، دلم را بیشازپیش بهدرد میآورد و خیالم را آشفته میکند. مادرِ صبور و همیشه آرام و خندانم، دیگر نمیتواند از جایش بلند شود و بزرگترین آرزویش ایناستکه تنها یکبار از رختخواب همیشگیاش برخیزد و روی پاهای ازکارافتادهاش بایستد و خود را به حیاط کوچک خانه برساند و شکوفهها را نظاره کند؛ اما پیری و هجوم انواع بیماری، مانع برآوردهشدن این شادی ساده و چنین آرزوی کوچکی شده. برادر فداکار من، با ازخودگذشتگی تمام، حافظ و یاور مادر شده تا او باور کند که هنوز زنده است و زندگی همچنان جریان دارد. از برادرم میخواهم که با استفاده از تکنولوژی موجود، من و مادر را به هم برساند تا بتوانیم پس از مدتها یکدیگر را ببینیم و دیداری تازه کنیم. برادرم، تلفنهمراه خود را مقابل صورت خوابآلود مادر میگیرد و من با دیدن اینهمه معصومیت و مظلومیت، اشک در گوشه چشمانم لانه میکند و صدای گریه و نالهام بهگوش میرسد: «آه، خدایا! این کوه عظیم لطف و آرامش و مهربانی و تکیهگاه استوار و مطمئن همه دوران زندگیام، چرا اینک چنین بیمار و ناتوان شده و تنها چهرهای نحیف و شکسته و دردکشیده از او باقی مانده است؟!» پس از چندلحظه مادر چشمهایش را میگشاید و ناباورانه به من نگاه میکند؛ سپس لبخندی بر لبانش نقش میبندد و اشک اشتیاق بر گونههایش جاری میشود. درحالیکه سعی دارم خود را خوشحال نشان دهم، او را صدا میزنم؛ اما پاسخم را نمیدهد. برای چندمینبار صدایش میزنم؛ اما بازهم پاسخی نمیشنوم. شاید رنجیده است و نمیخواهد با من همکلام شود ... من بهخاطر گرفتاری و مشغله و مشکلات فراوان زندگی، مدتیست نتوانستهام به دیدنش بروم و جویای حالش شوم؛ شاید همین بیتوجهی و بیوفایی، او را دلگیر و آزردهخاطر کرده. دوست دارم و آرزو میکنم که مادر سکوت را بشکند و برای تسکین دلِ دردمندم و بهیاد کودکیهایم، برایم «لالایی» بخواند و ... در انتظار لحظهای که مادر باز به مهر، نگاهش را بهسویم برگرداند و بهحرف بیاید و سخنی بگوید، مدتی طولانی و در سکوت به صورت گریان او خیره میشوم؛ تااینکه بالاخره ملتمسانه به چشمهایم نگاه میکند و تنها یککلمه بر زبان میآورد: «بیا!» همین یککلمه بهتنهایی همه وجودم را بهآتش میکشد و از فرط دلتنگی و شرمندگی، یکباره روح و جسمم بهلرزه درمیآید و چشمانم تیرهوتار میشود؛ بلافاصله عرق سردی روی پیشانیام مینشیند و تبولرزی ناشناخته بهسرعت سراسر وجودم را دربرمیگیرد و بغض سنگینی راه گلویم را میفشارد و دچار تنگی نفس میشوم؛ احساس میکنم که برای نفسکشیدن و زندهماندن، به هوای بیشتری نیاز دارم؛ سرم گیج میرود و گلویم به شکلی آزاردهنده بهخارش درمیآید و دردی عجیب در قفسه سینهام میپیچد. چندبار پشتسرهم و بهشدت سرفه میکنم؛ سرفههایی خشک و خفهکننده که قلبم را به تلاطم درمیآورد؛ «ایوای! یعنی من هم به کرونا مبتلا شدهام و اینک باید هراسان و وحشتزده شوم؟ مگر میشود که همه این علائم بهیکباره و در زمانی کوتاه سراغ کسی بیاید و او را به خط پایان زندگی برساند؟!» فکر میکنم که این نشانهها همیشه بهدلیل بیماری نیست و میتواند حکایت بیمهری و بیوفایی انسانِ گُمگشته و سرگردان در عصر انفجار اطلاعات و سرعت پیشرفت تکنولوژی و تلاش شتابزده و گاه بیهوده برای رسیدن به موقعیتی بهتر باشد که بهترینی همچون مادر را بهدست فراموشی میسپارد و ... شاید من نیز اینک از شوق و لذتِ داشتههای بهواقع نداشته و نداشتههای بهظاهر داشته و بهخودبالیدنهای نابجا و نافرجام، از عزیزترین عزیزانم غافل و از حقیقت زندگی دور ماندهام؛ شاید مادر با سکوت طولانی خود و سپس بیان هزارانکلمه پنهان در تنها یککلمه، میخواهد مرا از خواب غفلت بیدار کند و ... دراینایام که مردم مهربان در قرنطینه خانگی بسر میبرند، مادر انتظار دارد که به زادگاهم و نزد او بروم؛ اما با وجود این ویروس شوم و شرایط نگرانکننده، به کجا و چگونه بروم؟! شاید بهخاطر شوق بیشازحد دیدار من، برای مادر سخت است و هنوز نمیتواند باور کند که در این موقعیت حساس، نباید از شهر خارج و به او نزدیک شوم. از فداکاری و ازخودگذشتگی و تعداد کارکنان خدماترسان مبتلا به ویروس و آمار جانباختگانِ شهرداری، اتوبوسرانی، تاکسیرانی، مترو و نیروهای خودجوش مردمی و کارکنان نظامی و انتظامی و فرهنگی و ... خبر دارم و میدانم که پزشکان، پرستاران، نیروهای امدادی و سایر ازجانگذشتگان شریف و شایسته ایرانزمین باتماموجود تلاش میکنند تا من و ما، با رعایت کامل بهداشت و باتوکلبه یزدان پاک و یکتاخالقِ نازنین، بهسلامت از چنگال این ویروس خطرناک بگریزیم و ... من و مادر بهکمک تلفنهمراه همچنان به یکدیگر نگاه میکنیم و در سکوت باهم حرف میزنیم؛ چندلحظهبعد، او با چشمهای خندان و منتظر، لبهایش را غنچه و از راه دور، مرا به بوسهای گرم و مهربان دعوت میکند. او میخواهد مثل دوران کودکی و همه روزها و سالهای گذشته، عشق و محبت پاک مادرانهاش را نثارم کند و من نیز میخواهم لبخندزنان و هرچهسریعتر بوسهاش را با بوسهای پاسخ دهم؛ اما بغض ماندهدرگلویش بهیکباره فریاد میشود و دریایی از اشک، پهنای صورتش را میپوشاند؛ گوشی را از دست برادرم میگیرد و باعصبانیت آنرا به گوشهای از اتاق پرتاب میکند. برای مادر سخت و غمانگیز است و عادت ندارد که بوسه خود و مرا از صفحه کوچک تلفنهمراه و درچنینحالتی ببیند؛ او میخواهد همچون گذشته و در واقعیت و از نزدیک، فرزند دلبندش را که دیگر بزرگ شده، در آغوش بگیرد و عاشقانه او را ببوید و ببوسد و صدای ضربان قلبش را بهوضوح بشنود؛ دوست دارد که همچنان بر سر سجاده سبز خدا نماز شکر بخواند و در کنار جگرگوشهاش و تا غروب آفتابِ زندگی، از روزهای باقیمانده عمرش لذت ببرد؛ تلاش میکند تا حتی خاری به پاهای پسرش نرود و به وقت درد و ناملایمات زندگی، مرهمی بر زخمهای او باشد؛ عشق شیرین مادر به عزیزش، بازهم در وجودش زبانه میکشد تا بدون هیچ فاصلهای و از نزدیک با فرزندِ همیشهکودک و کوچکش، دردِدل کند و از قصهها و غصهها و تلخیها و شیرینیهای ایام ازدسترفته و خاطراتش با او سخن بگوید و ...
****
اکنون من در سلامت کامل جسمانی، بیهیچ نشانهای از بیماری، در اتاق خانهام نشسته و در خلوت خود برای مادرم اشک میریزم؛ برای کسیکه سحرگاه چندروز قبل و دور از من، بهدلیل کهولت سن و پس از تحمل سالها بیماری و درد، چشمهای مهربان و منتظرش را بست و برای همیشه آرام گرفت و در صبح نیمه شعبان، پیکر پاکش بهخاک سپرده شد ... در این زمانه که دغدغه هجوم سریع ویروس و مرگ انسانها، خواب را از چشمهایم ربوده، آرزو میکنم ایکاش فقط یکبار دیگر صورت نازنین مادر را از نزدیک ببینم و سر بر شانههای مهربانش بگذارم تا او با بوسهها و لالاییهای دلنوازش، مرا به آرامش برساند؛ اما افسوس که ... اینک در فصل رویش شکوفههای چشمنواز و در روزها و شبهایی که مادران مهربان سرزمینم بهخاطر نگرانی از شیوع کرونا و برای آرامش کودکان هراسان خود، شعر و آهنگ دلنشین «لالایی» را میخوانند، خاطرات شیرین دوران کودکی در مقابل دیدگانم بهنمایش درمیآید و مرا با خود به سالهای دور میبرد؛ زمانیکه با بوسههای گرم و پرمحبت مادرم از خواب بیدار میشدم و در کنار خود، دنیایی از عشق و مهربانی را در صورت جوان و زیبای فرشتهای میدیدم که بهشت، زیر پای اوست و خداوند زیباییها، برای همیشه و تا ابدیت دوستش دارد. گاهیاوقات و در ساعاتی از شبانهروز، خود را بهخواب میزدم تا شاید فرشته مهربان بازهم بهآرامی سراغم بیاید و با لالاییها و بوسههای لذتبخش و مادرانهاش نوازشم کند و بر شادیهای کودکانهام بیفزاید و ... نمیدانم چرا اینروزها دلم برای بوسهای تنگ میشود ...
*نویسنده و کارگردان تئاتر