نگاهی کوتاه به مجموعه شعر «دیکتاتوری در سطرهای ابری»
ایمان سیدی
روبرت والزر در رمان «یاکوب فُن گونتن» مینویسد: «مدتهاست که زندگی سزاوار لعنت است؛ اما لعنتش نمیکنم. دیگر درد را حس نمیکنم، حسم به درد بهپایان رسیده است». «دهکده درد» شاید بهترین نامیست که بتوان برای اولینمجموعه شعر زینب فرجی انتخاب کرد. فرجی مینویسد: میفهمم ماه را هر وقت از آب بگیری تنهاست ... این، اولین رویکرد شاعر با تنهاییست. مهمترین مسئلهای که انسان با آن بهدنیا میآید. این خود یک آشنازدایی از رویکردیست که در گذشته استفاده شده است. شعرها یکدست هستند و شاعر دنبال خودش میگردد. دنبال جهانی از آدمها که از دست داده است. حتی رویکردی جدی با خدا دارد و مینویسد: در چرخش این دایره/ من یگانه پروردگارم را از دست دادهام/ همان که میگفتند/ وقتی گریه میکنی/ گریه میکند/ وقتی میخندی/ میخندد ... نگاه فرجی به آدمها شناسایی دردهای آنهاست. اگر به زن نگاه میکند، میخواهد آشنازدایی کند از آن. زنها که درد را مانند پستانکی به دهان دارند و این «لیبیدوی» ارضانشدنی درد همچنان ادامه دارد: تیری به سمتت شلیک خواهد شد/ با پستانکی در دهان زنان پابهماه/ تانکها ما را دوست خواهند داشت/ خمپارهها ما را به آغوش خواهند کشید ... نام شعرها ارجاعات درست فرامتنی را بازی میکند و موتیف در برخی از شعرها با اتفاقات ظاهری شعر متفاوت است و این به شعر فرجی غنا داده. شاعر بهدنبال حقیقت تنهاییست و آنرا در خودش میبیند: تنهایی/ گاهی بیشتر از خودش غذا میخورد/ و حقیقت چون صدایی/ برمیگردد به خودم/ سوزنی در ته/ تهِ دلم گیر کرده است ... تنهایی شبیه موسیقیِ محزون در جان انسانها میخواند. شاعر در این دهکده غمبار عاشق میشود و محبوبش را صدا میزند: محبوبم/ دیگر هیچ خبری مرا خوشحال نمیکند/ حتی خبر انتقالی تو از شهری به شهر دیگر/ حتی رفتن تو/ از این کوچهپسکوچهها ... بسامد شعرها و نامهای آنها گاه یکسان هستند: سردخانه، پوسیدن و سکون. نوعی مرگ را با خوانش این شعرها در خود حس میکنیم که برای هر مخاطبی، تکاندهنده است. زبان معیار و ارتباط صمیمی که شاعر با مخاطب برقرار میکند، کاملاً عینی و از انتزاع بهدور است. فرم شعرها یکسان است؛ یعنی نوعی روایت از زندگی دارد که در کیفی با خود حمل میکند و خانهبهخانه میگردد و هر شعر را شبیه نامهای بینام، میاندازد درون خانههای مرده این دهکده. آیا کسی صدای شاعر را میشنود؟ آیا من هستم؟ حتی مینویسد: من مردگان این شهر را/ بیشتر از زندگان دوست دارم/ لای اشیای مردهی دستگاه گوارش/ و گلو/ گلو که از بغض آدمی دلتنگ شروع میشود ... در انتهای شعرها مخاطب کشف خارقالعادهای نمیبیند؛ مگر در شعر «اعصاب موریانهها» که گفته میشود: تو را دوست دارم ای موهایت بلندیهای بادگیر ... شعر زینب فرجی، شعرِ گفتار جنون و فقر است. شعری که وقتی خوانده شود، مانند دیکتاتوری در سطرها از فقدانِ فقدان میگوید؛ نوعی بازآفرینی مجدد سیاهیست که در شهر حرکت میکند شبیه سایهای که میگردد پیکرش را پیدا کند؛ اما نمیتواند ...