• شماره 2114 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۸ آبان

خودنویس

پتویِ خواب خویش کرده‌ایم
و آسوده پناه داده‌ایم به اندوه
و برای تردد امید اسپند دود می‌کنیم
ما به خیابان‌ها بی‌تفاوت نگریسته‌ام
به کوچه‌ها به دود‌ها
به جیب‌هایی که لبریزند از خنده‌های فقر
ما فقط شعار داده‌ایم
به چهره‌هایی که در آنان مهربانی مرده بود
به لب‌هایی که از رُژ دروغ سرخ بود
به چشم‌هایی که پریشانیِ روح را
فریاد می‌کشیدند
ما به اندوه پناه داده‌ایم
تا دست‌هایمان را
به‌سمت همدیگر بشکنیم

سامان ساردویی

 

 

من از طوفان نمی‌ترسم
من از کولاک وحشتناک و این باران نمی‌ترسم
تو از فردا هراسانی
نمی‌مانی
نمی‌دانی
که تا آن لحظه‌ای شادم
که می‌دانم
تو در آغوش تنگ من به زندانی
من از طوفان نمی‌ترسم
من از فردای تاریکم
از این بحران نمی‌ترسم
منم بیمار روی تو که از درمان نمی‌ترسم
تو آزردی دل ما را
ولی بااین‌همه آخر ...
من از چشمان مستانت
وزان گرمای دستانت
و از سردی رفتارت
نمی‌ترسم
نمی‌ترسم
نمی‌ترسم
نمی‌ترسم

سپیده شعبانی

 

 

خیابان از نفس افتاده بود. با قدم‌های کوتاه از پل چوبی عبور کردم. وحشت‌زده بودم. زمین پر شده بود. از سمفونی مرگ برگ‌ها ...؛ چشم دوخته بودم به صدای خش‌خش زیر پای رهگذرها؛ و گونه‌هایم خیس می‌شد. نمی‌خواستم پایم را روی برگ‌ها بگذارم؛ زیرا این زیبایی برایم کمی ترسناک به‌نظر می‌رسید‌! ترسیده بودم این پاییز با تمام دل‌تنگی و غروب غمناکش تو را هم با خود ببرد. رؤیایی را که به دار مکافات گره زده بودم کور کند، سقوط کنم به پایان حجم دل‌تنگی‌! اما من می‌ایستم مثل هیزم‌شکن و تمام این آیینه‌های درد را می‌شکنم، گلدان می‌شوم در اوج خزان محکم‌تر از قبل می‌خندم. پنجره‌ی آذر رو به دلم باز می‌شود. در دورترین فاصله امیدم را از طلوع می‌گیرم تا بگذرم از غروبِ مرداب‌گونه ... باشد که سرمای این پاییز را با گرمای دلت تابستان کنم!

فرشته باباخانی

 

 

گاهی دلمان کودکی را می‌خواد
کودکی از جنس  هوا

عاطفه دیوان‌زاده

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه