• شماره 2116 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۲ آذر

پیچک عشق روی دیوار قدیمی

رضوان نوابی

به جوانی برمی‌گردم‌. دختری هستم شکفته و رسیده؛ مثل انجیرها و توت‌ها و انگورها که از سر شاخه‌ها آویزانند؛ که شره می‌کنند از روی دیوارها و عشق از دیوارها و مرزهای وجودم می‌گذشت و شره می‌کرد به کوچه، به خیابان، به محله... میوه‌ها را دستچین می‌کردم و در سبد چوبی می‌گذاشتم و چندمحله را می‌دویدم تا به خانه «بیژن» برسم. بیژن، با آن چشم‌های دریایی، در به رویم باز و این‌عشق سرازیر را در خود غرق می‌کرد. سبد میوه را می‌گرفت و می‌رفت و تا برمی‌گشت من تمام هوای خانه‌شان را می‌بلعیدم. می‌رفت و از باغچه‌های کنار حوض خانه‌شان پونه و داوودی و سوسن عنبر و رز می‌چید. سبد پر از گل را در آغوشم می‌گذاشت. نگاهم می‌کرد، مرا می‌خواند؛ به‌گمانم می‌فهمید. در آستانه آن درب قدیمی با آن‌همه عشق و خلوص تا آستان خدا پیش می‌رفتیم. مادرش از روی ایوان برایم دست تکان می‌داد و به مادرم سلام می‌رساند و می‌گفت که به‌زودی برای «امر خیر» به خانه ما می‌آیند. آغوشم بوی گل می‌گرفت و جانم بوی عشق؛ تا آخر تابستان که از داربست تاک افتادم! تلفن‌ها قطع بود و راه ارتباطی نداشتم. از «مهتاب» خواستم نامه‌ام را به خانه دوست برساند. مهتاب، چشمانی داشت به‌رنگ شب و دو گیس بافته به‌رنگ شبق؛ این، ‌شب‌ها را تیره‌تر می‌کرد. چادر گلدار پوشیده و موها را در دوطرف صورتش رها کرده بود. چهره ملتهب و سینه درنوسانش را به‌حساب خستگی گذاشتم. پای من شکسته بود؛ نتوانستم به عشقم برسم. او با شب چشمش در روز روشن، به عشق من رسید! گفته بود که زیر سر من بلند شده است؛ گفته بود که زیر سرم آن‌قدر بلند شده که دیگر عشق بیژن نمی‌تواند به دیوار وجودم برسد. گفته بود و‌ گفته بود و عکس نقاشی قلب و شعر و... را که خودش روی گچ پایم کشیده بود، کف دست بیژن گذاشته بود. بیچاره بیژن! جوان بود و خام و آن حرف‌ها و عکس‌ها و بی‌خبری‌ها و آن دو ماهی سیاه بی‌تاب لغزان که در چهره مهتاب می‌رقصید، برای دل‌کندنش از من، کافی بود. رفت... رفت... با مهتاب رفت و من غرق شدم در سیاهی؛ تا امروز... خانه ما هنوز همان خانه کلنگی‌ست. هنوز از درخت‌های پیرش انجیر و انگور و توت می‌چینیم. هنوز عشق مثل پیچک از دیوارهایم بالا می‌رود. خانه بیژن، کوبیده شد و ساخته شد. بیست زوج ناموفق در بیست قفس کوچک به‌اسم آپارتمان در آنجا زندگی می‌کنند و هیچ‌یک نمی‌دانند که قلب شکسته‌ای که در آن خانه دفن شده، نمی‌گذارد هیچ‌زوجی در‌آنجا طعم «خوش‌بختی» را بچشد...

 

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه