• شماره 2779 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۱۸ ارديبهشت

من در امتحان خدا پذیرفته شدم

فرزانه دلیر

نزدیک امتحانات خرداد بود. بچه‌ها مدام غر می‌زدند که: «خانوم درس ما خیلی سخته، تورو خدا سؤال‌های آسون بهمون بگید». من با نگاهی سخت‌گیرانه گفتم: «آره، بیشتر درس بخونید و بادقت به سؤالات جواب بدید حتماً امتحانتونو قبول می‌شید. نگران نباشید. بهتره بیشتر تلاش بکنید چون رشته شما، رشته خیلی خوبیه. خیلی‌خوب می‌تونید در زمینه‌های مختلف تولید و محتوا، طراحی پوستر، بنر، بروشور، ساخت کلیپ‌های تبلیغاتی وَ خیلی کارای دیگه پول در‌بیارید». دوباره غرزدن‌های بچه‌گانه را شروع کردند. با صدای بلندتر ازقبل گفتم: «کافیه دیگه. حالا فردا امتحان کلاسی دارید، ببینم چند مرده حلاجید. بعداً درمورد امتحان خرداد با هم صحبت می‌کنیم». فردای آن‌روز که به مدرسه آمدم، دیدم یکی از بچه‌ها غایب است. چشم‌غره‌ای به همه رفتم و با کلی حرص گفتم: «یعنی اِنقدر تنبلید که پنج‌‌صفحه کتابتونو امتحان دارید، غیبت می‌کنید و می‌پیچونید، کی ضرر می‌کنه؟ خودتون!» بچه‌ها مثل روزهای قبل نبودند. حتی وقتی به آن‌ها غر می‌زدم یا چشم‌غره برایشان می‌رفتم، بازهم چهره‌ شیرین و شادی را داشتند. با همدیگر دشمنی نداشتیم. همه‌باهم دوست بودیم اما به یکدیگر غر هم می‌زدیم. با هم شوخی می‌کردیم و وقت‌های آزاد برایشان کتاب «آب‌نبات هل‌دار» را با لهجه‌ شیرین خراسانی می‌خواندم. ما هرگز با هم بد نبودیم. همدیگر را دوست داشتیم اما معتقد بودم دوستی‌مان سر جای خودش؛ درس هم سر جای خودش! از پشت میز پا شدم و دست‌به‌سینه ایستادم. با قیافه حق‌به‌جانبی که به خودم گرفته بودم گفتم: «چتونه شماها؟ اگه این قیافه‌ مظلومو به خودتون گرفتید که ازتون امتحان نگیرم، باید بگم کور خوندید!» مریم اشک از چشمش سرازیر شد، ثریا زد زیر گریه، مهرانه هق‌هق می‌کرد ... بچه‌ها یکی‌یکی صدای گریه‌شان بلند شد. شوخی نبود! واقعاً داشتند گریه می‌کردند؛ واقعاً داشتند اشک می‌ریختند. ناگهان دلم لرزید؛ داد زدم و گفتم: «چتونه شماها؟ دنیا چیزیش شده که غیبت کرده؟ ... دِ حرف بزنید لعنتیا! دارید منو می‌ترسونید». زهرا دوست صمیمی دنیا بود. با صدای گرفته گفت: «خانوم اجازه! مادر دنیا دیشب فوت کرد». ‏یهو انگار سقف کلاس روی سرم خراب شد. نمی‌دانستم چه باید بگویم. دستم را به جلوی دهانم گرفتم و خودم را به میز رساندم و نشستم به‌روی صندلی. زهرا ادامه داد و گفت: «پدرش گفته دیگه نمی‌خواد بری مدرسه». چشمانم چهارتا شد و با بغضی که گلویم را به‌درد آورده بود، گفتم: «این چه حرفیه دیگه؛ اگه خدای‌نکرده یک دانش‌آموزی، پدرش یا مادرش فوت کرد، دیگه حق نداره بره مدرسه؟ یعنی چی این حرف؟! دنیا چه تقصیری داره! اونا الآن حالشون خوب نیست؛ به‌خاطر همون پدرش این حرفو زده». زهرا سرش را پایین انداخت؛ اشکش را از روی گونه سرخش پاک کرد و گفت: «خانوم اجازه! دنیا دختر بزرگه‌ هستش؛ به‌خاطر همین پدرش نمی‌زاره. گفته باید بمونه خونه و کارهای خونه رو بکنه. غذا درست کنه، مراقب برادر و خواهر کوچک‌تر از خودش باشه و اونا رو ببره مدرسه و بیاره. گفته دیگه حق نداره بره مدرسه؛ بسه هرچقدر درس خونده». امتحان آن‌روز کنسل شد. بعد از ساعت کاری مدرسه، با زهرا به منزل پدری دنیا رفتیم. با پدرش صحبت کردم اما مرغ پدر دنیا یک پا بیشتر نداشت! مدتی بود حالم خراب بود؛ بازهم نتوانستم تحمل کنم. چندروزبعد به منزل پدری دنیا رفتم و با پدرش صحبت کردم. این‌بار از در دیگری وارد شدم و از او خواهش کردم که اجازه دهد تا دنیا به مدرسه بیاید و درسش را بخواند؛ امتحانات خرداد نزدیک است. به او التماس کردم و گفتم: «آقای حیدری خواهش می‌کنم. دنیا شاگرد ممتاز کلاسمه. حیفه به خدا! همش یه‌سال دیگه بخونه درسش تموم می‌شه. حداقل بزارید دیپلمشو بگیره؛ امسالم که دیگه داره تموم می‌شه. از هفته‌ دیگه امتحانات خرداد شروع می‌شه. سه‌ماه تابستون می‌مونه توی خونه. این چندروز هم خودم با دنیا، بعد از مدرسه میام کمک می‌کنم؛ شامتونو آماده می‌کنیم، به درس خواهر و برادرش هم می‌رسیم تا شما از سرکار بیاید. نگران نباشید! برای بچه‌ها اتفاقی نمیفته. اونقدرا هم بچه نیستن؛ کلاس پنجم و هفتم هستن؛ اما دنیا فقط یک‌سال دیگه دیپلم می‌گیره. خواهش می‌کنم این کارو باهاش نکنید. به‌خدا رشته‌ تحصیلیش خیلی‌خوبه. دیپلمشو بگیره، خودم براش کارشو درست می‌کنم. کلی می‌تونه درآمد داشته باشه». آقای حیدری نگاهی به دختران و پسرش انداخت و گفت: «خیره ان‌شاءالله» و به حیاط رفت. من دنیا را در آغوش گرفتم و بوسیدمش. نباید او را تنها می‌گذاشتم. مطمئن بودم هر‌کس دیگری هم به‌جای من، معلم دنیا بود، همین‌کار را می‌کرد.

از آن‌روز پنج‌سال می‌گذرد و من در «امتحان خدا» پذیرفته شدم.
دنیا درحال‌حاضر دانشجوی سال اول کارشناسی رشته تصویرسازی‌ست و در شرکت معروفی که همسر یکی از دوستانم مدیریت آن‌را به‌عهده دارد، مشغول‌به‌کار است؛ و من ایمان دارم اگر دوباره به عقب بازگردم، بازهم هنر زیبای تدریس را انتخاب و نقش یک معلم را به‌خوبی ایفا خواهم کرد. گاهی ثروت آدمی، داشتن کسانی‌ست که به آن‌ها راه‌های رسیدن به موفقیت را می‌آموزند.
*گرافیست؛ بازیگر تئاتر وَ هنرآموز

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه