خودنویس
شعر
با چشمهایت میآید
با پاهایت میرود
دهان من
فقط بهانهایست
برای حسرت
سیاه فکر میکند
در رگهایش
سیاهی رسوب کرده
و قلب سفیدش
لکههای سیاه پمپاژ میکند
دلش میخواهد زوج عاشقی
دردها را شبیه قلب از او پوست بکنند
بچهها بدون تفنگ گروگانش بگیرند
طنابپیچش کنند
از دستهای بلندش آویزان شوند
بهجایِ واژههایی که سیاستِ مرگاند
دوباره دلی را شاد کند
اصلاً قلم از اولش هم راضی به قلمشدن نبود
به دیوانگیام میخندند
کسانی که میبینند
همیشه نام تو از شعر بیرون میآید
این سطرها را
هرچه نگاه میکنم
جز نام تو نمیبینم
از تو نوشتم
و هربار صدایت کردم
از هجاهای بلند نامت افتادم
نام تو غمانگیز است
یلدا