• شماره 830 -
  • ۱۳۹۴ پنج شنبه ۱۷ دي

دلنوشته

دنیایی که برایم نو شده است

سایه - الناز شرافت

همیشه خوشحال بودم که می‌توانم با پسرم دوباره بچگی کنم. آن‌بار مدادشمعي آورده بودم برايش و روي ديوار كاغذهاي بزرگ چسبانده بودم كه نقاشي بكشد. كاغذها را ول كرده بود و من هنوز داشتم مي‌كشيدم. همسرم مي‌گفت: «انگار به تو بيشتر داره خوش مي‌گذره.» كودكي پسرم تجربه‌ دوباره‌ كودكي براي خودم است. شايد با امكانات بيشتر. ولي تازگي‌ها فهميده‌ام كه كودكي پسرم چيزي بزرگ‌تر از اين حرف‌هاست. هفت، هشت‌ماه پيش پسرم راه افتاد. نسبت به سنش دير بود. براي همين تعادلش را نسبتا خوب حفظ مي‌كرد. راه رفتن به او يك امكان جديد داده بود. حالا با تسلط بيشتري مي‌توانست دنياي اطرافش را كشف كند. يك‌بار با هم رفتيم پارك و مسير پارك تا خانه را پياده طي كرديم.(آن‌هم براي نخستين بار) راه افتاديم. او جلو مي‌رفت و من عقب. همه‌چيز برايش ديدني بود. سنگ‌هاي جدول، چوب‌هايي كه روي پياده‌رو افتاده بودند، بافت ديوار خانه‌ها. سر هر چيز كوچكي مكث مي‌كرد و با دقت تمام نگاهش مي‌كرد. جلو يك مغازه لاستيك‌فروشي ايستاد و مدت‌ها به لاستيك‌ها خيره شده بود. مكثش باعث شد من هم نگاه كنم. لاستيك‌ها را چيده بودند توي ويترين. شايد براي پسرم گردي بيش‌از‌حدشان جالب بود. شايد از براقي رينگ‌شان خوشش آمده بود. مسيري كه همیشه 01دقيقه زمان مي‌‌برد، نزديك به يك ساعت طول كشيد.
يكي دو‌ماه پيش يك قدم به جلوتر برداشت و حرف زدنش جهش بزرگي كرد. اين‌ دفعه بيشتر جهان اطرافم برايم تازه شد. داشتيم با هم توي كوچه راه مي‌رفتيم كه گفت: «مامان، مي‌چرخه.» نخستين بار بود كه اين فعل را مي‌گفت. دور و اطرافم را چند دفعه نگاه كردم تا بتوانم بفهمم دارد فني را مي‌گويد كه روي يك ديوار نصب شده بود و داشت مي‌چرخيد. با هيجان چشمانش را درشت كرده بود. چشمانش از ذوق برق مي‌زد. گفت: «ديدي مي‌چرخه؟ مي‌چرخه. ديدي؟» گفتم ديدم. فهميدم كه پسرم را «چرخيدن» اجسام به هيجان مي‌آورد. از آن وقت خودم هم نظرم به چيزهاي چرخيدني جلب شد و تا مي‌ديدم بهش مي‌گفتم: «ببين. مي‌چرخه.» دوتايي از كشف‌مان كيف مي‌كنيم و چرخيدنش را تماشا مي‌كنيم. انگار تا به حال چيز چرخيدني نديده باشيم. فكر مي‌كردم مي‌توانم با بچه‌ام فقط كودكي كنم و دور‌ه‌اي كه تمام‌شده را دوباره تجربه كنم. حالا مي‌بينم مسئله بزرگ‌تر است. با پسرم مي‌توانم چيزهايي را ببينم كه هرگز نديده‌ام يا شايد آنقدر از روزهايي كه ديدم‌شان و به‌شان توجه مي‌كرده‌ام گذشته كه به‌كلي فراموششان كرده‌ام. دنيا انگار برايم دارد نو مي‌شود. آدم‌ها، خيابان‌ها، مغازه‌ها... همه‌چيز.

 

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه