داریوش شایگان
فیلسوفی که فلسفه نمیبافد...
محمدحسن چمیدهفر
همواره بهمن برای من تکه برشخورده مهم و پررمزورازی از مفهوم زمان بوده که با وجود بارش ناجوانمردانه تنهایی و سرمای سوزناک زمستانش، گرمای عشق و دوستداشتن و دوستداشتهشدن را بیشازهرزمان بر منیکه زاده بهمنماهم ارزانی کرده است. بهقول شاعر عاشقانهسرا؛ نزار قبانی: نه برف مرا میترساند و نه سرما/ ولى دراینحجمِ سنگین تنهاییام/ براى گرمشدن بهانهاى ندارم/ جزاینکه/ دوستت داشته باشم... اینروزها سالروز زادهشدن فیلسوف و اندیشمند خوشاخلاق و دوستداشتنی وطنم «داریوش شایگان» نیز هست. او نیز همچو من؛ بهمنیست... -گاهی خودم نیز بر تاکید کودکانهام بر تنها نقطهاشتراک خویش با ایناندیشمندِ نواندیش و متفکر آزاداندیش، خندهام میگیرد؛ ولی چهکنم! انسان است و ولعی شدید برای الحاق خویش به زیباییها و خوبیها- او خود را بهطرزِشگرف و متواضعانهای، فیلسوف نمیداند: «من، فیلسوف نیستم؛ متفکری آزادم؛ زیرا در فرهنگهای مختلف سیروسلوک کردهام». شاید تنها اینجمله او برای من که همواره بهدنبال انسان بودهام -آنهم از جنس اندیشمندش- و هرچه بیشتر گشتهام؛ کمتر یافتهام، فرصت مغتنمی باشد تا دوستش بدارم که او فیلسوفیست که نه میلافد و نه فلسفه میبافد. شایگان که خدای فلسفه تطبیقی و پژوهشگر بیبدیل حوزه هویت و هستیشناسی ایران -یا بهتعبیر صحیحتر- شرق و غرب است، بیتردید یکیازمهمترین ارکان و ستونهای پل ارتباطی فرهنگ ایران با جهان بهشمار میرود. او در عصری که صدای چکاچک شمشیر جزماندیشان و غرش گوشخراش جنگ و زورگویی و خرابی زرداران و زورداران، همه جهان بهاصطلاح متمدن و پرادعای ما را فرا گرفته، یکیازبارزترین منادیان گفتوگوی تمدنها و فرهنگهاست. او مروج سرسخت اندیشیدن بهجای جنگیدن است. فهمیدن را فوقِ فلسفیدن میداند. او به انسان بهعنوان مهمترین موضوع فلسفه، اعتقادی راسخ دارد؛ موضوعیکه هم فلاسفه پیشین و معاصر و هم بزرگان اخلاق و اندیشمندان حوزه علوم انسانی و اجتماعی درخصوصِآن، یعنی پیچیدهترین و اسرارآمیزترین موجود عالم -انسان- سخنها راندهاند؛ تاآنجاکه الکسیس کارل نام کتاب خود درحوزه فلسفه زندگانی را «انسان؛ موجود ناشناخته» گذاشته است (اینکتاب در سال 1935 پرفروشترین کتاب جهان و به 19 زبان زنده دنیا؛ ازجمله فارسی ترجمه شد) و همچنین ارنست رنان؛ فیلسوف شهیر فرانسوی، بهصراحت میگوید: «فلسفه یعنی انسان»؛ چنانچه در ادبیات عرفانی ما نیز انسان، ازهرجهت و زاویه دیدی، نزدیکترین و شبیهترین موجود به خالق هستیست و حضرت خداوندگار مولانا، آن بزرگترین عارف انسانشناس فرهنگ ما که بهاعتقاد بنده اگر میشد برای «مثنوی معنوی» وی نام دیگری برگزید، بیگمان باید عنوان «انساننامه» بدان میدادیم، انسان را مهمترین موضوع سخن و چالش تمام اعصار میداند: پس بهصورت، عالَم اصغر تویی/ پس بهمعنا، عالَم اکبر تویی... (دفتر چهارم مثنوی). مولانا بهجد معتقداستکه حقیقت آدمی، اندیشه و بینش اوست و آنچه آدمی را از سایر موجودات و حیوانات تمیز میدهد، خصلت خرد و اندیشهورزی اوست: ای برادر تو همان اندیشهای/ مابقی تو استخوان و ریشهای/ گر گل است اندیشه تو، گلشنی/ ور بود خاری، تو هیمه گلخنی... (دفتر دوم مثنوی). شاید رمزوراز رهسپاری و رسیدن به قله مشترک تمام عالمان و فیلسوفان و عارفان حقیقتجوی عالم؛ از هرنقطه و مسیریکه ره پیموده باشند، پرداختن به همینموضوع مشترک انسان و راه مشترک، تفکر و اندیشه است. استاد شایگان نیز ازاینامر مستثنی نیست. باوجودیکه کار خود را با بررسی اندیشههای هندوئیسم و مکاتب و ادیان و عرفانهای شرق آغاز کرد -تاجاییکه از بودا تا به گاندی را کاویده و...- و به فرهنگ و تمدن و ساختارهای فکری غرب رسید؛ گاه، تمدن و فلسفه غرب را ستوده و گاه، به نهیلیسم پنهان در پس اندیشههای مترقیانه ایشان حملهور میشود؛ آنگونهکه در کتاب ارزشمند «آسیا در برابر غرب» خویش، بحثی چالشی و مهم در موضوع رویارویی فرهنگ و اندیشه شرق و غرب انجام میدهد. درعینِحال، چنان دلبستگی عمیق به بزرگان فرهنگ، ادب و عرفان ایران داشته که سخت مجذوب و حیران اندیشه و شاعرانگی توأم با تفکر و ژرفاندیشی ایننهنگانِ عرصه عرفان و ادب بود که تلألویی از آنرا در کتاب ارزشمند «پنج اقلیم حضور» بهوضوح نمایان کرده است: «مجموعه شاعران ایران در ذهن ایرانیها منظومهای ساختهاند که با وجود تفاوت زمانی 700ساله با شاعری مانند حافظ، هیچگاه متوجه این تفاوت زمانی نیستیم و با آنها رابطه عبادی و فراسویی داریم». دکتر شایگان باوجودیکه خود نیز متواضعانه معترف است؛ ادیب و متخصص حوزه ادبیات نیست ولیکن میگوید که خواستم تاآنجاییکه میتوانم دینم را دربابِ اینبزرگان ادا کنم؛ چراکه «برای ایرانیان، زمان اصلا مهم نیست. اینشاعران همیشه در ذهن و روح ما حضور دارند و همیشه با اینها ما، در زمان آنان زندگی میکنیم نه آنان در زمان ما». پرداخت هنرمندانه او به شاعران و عارفانی همچون فردوسی، خیام، مولانا، سعدی و حافظ و همچنین تجلیل ازاینخصلتِ استثنایی ایرانیان که خود ازآن تعبیر به «خصلت شاعرانگی ایرانیان» میکند، باعث نشد تا استاد دچار یکنوع «رودربایستی» تاریخی و ملاحظهگری و مصلحتاندیشی شود؛ اتفاق و آسیبی که اغلب برای روشنفکران و اندیشمندان ما رخ داده و میدهد. موضوعی که بهاعتقاد حقیر، از یکنوع ترس تاریخی ازدستدادن وجهه و جایگاه علمی و شأن و منزلت عمومی، نشئت میگیرد که آن نیز محصول عدم تجربه کافی در طریقه صحیح اندیشیدن، تفکر و تولید فکر و اندیشه در جامعه سیاستزده و دینزده ماست (شاید اینجا، مجال و فرصت مناسبی برای توضیح بیشتر و بازکردن اینموضوع و آسیب بسیارمهم و کلیدی در عرصه اندیشهورزی، نباشد. امیدوارم درآینده، صاحبنظران و اندیشمندان جامعه دربابِ عوامل انحطاط یا افول اندیشهورزی و تفکر در جامعه سخن گویند). استاد شایگان معتقداستکه همه اینداشتهها و ذخایر علمی، معنوی، ادبی، عرفانی و... مثل مخزن عظیمیستکه ایرانیان برای پاسخگویی به تمام سوالات و مسائل خویش، نقبی بدان میزنند و جوابهای ازپیشآمادهشده سوالات خویش را از ایشان بر میگیرند که آسیب بسیاربزرگیست و مانعی برای تفکر ما. «به اینبزرگان احترام بسیاری قائلم؛ ولی علت اینکه شعر حفظ نکردم ایناستکه نخواستم آزادی تفکر و اندیشه، ناخواسته از من سلب شود». آزادی تفکر و اندیشه و یادگیری شیوه درستاندیشیدن و طریقه شناخت -اپیستومولوژی- و تولید فکر، شاید مهمترین کمبود و درعینِحال نیاز جامعه امروز ماست. تفاخر به مفاخر گذشته و تصور کفایت اندیشهورزی با وجود بزرگان گذشته عرصه علم و ادب و دین و عرفان و فلسفه؛ بزرگترین انحراف جامعه، بالاخص جامعه دانشگاهی و حوزوی ماست. «من دائم در تحولم؛ فکرم ایستا نیست. البته در ایران پذیرش تحول فکری برای هموطنهای ما بسیارمشکل است... ذهنیت ایرانی هنوز که هنوز است، اسطورهایست. برایِهمین، هنوز بزرگترین متفکران ما فردوسی، حافظ، مولوی و سعدیاند. انگار همه جوابها را قدما دادهاند و انسان فرزانه امروز، تنها باید آنجوابها را بیابد. ما آزادانه فکر نمیکنیم و مسئله طرح نمیکنیم...». دکتر شایگان ازجمله اندیشمندانیستکه درکنارِ معدود فیلسوفان دیگر عصر حاضر ایران -ازجمله دکتر سروش، دکتر ملکیان و...- با حفظ حرمت و شأن و بزرگی مفاخر گذشته، انگشت بر لزوم تفکر و اندیشهورزی و تولید فکر و نقد عالمانه و معرفتاندیشانه میراث گرانسنگ فکری جامعه خویش دارد. یکبار در دیداری که در محضرش بودم، ناخواسته سخن از تبریز و اهلِتبریزبودنم شد؛ وی چنان برافروخته و هیجانزده از مردی سخن بهمیان آورد که قلب و دماغم گشایشی عجیب یافت و غروری وصفناپذیر بر جانم مستولی گشت. دکتر، از علامه طباطبایی و ساعات خوش حضورش در محضر آنبزرگوار و پرواز عاشقانه روحهای تشنه دانستن و اندیشیدنش در سایهسار آنمردِ آسمانی سخن گفت؛ ازاینکه چگونه درحضور آنبزرگمردِ فلسفه، عرفان و ادب، شیوه آزاداندیشی و طریقه صحیح تفکر و دوری از دگماندیشی و تعصب را آموخته...؛ هرچند بعدها دانستم که تنها افتخار همشهریبودن با علامه، چندان برایم راهگشا نخواهد بود؛ اگر نتوانم بر جاریشدن و فربهی اندیشه و معرفتم بیفزایم! بیشک «خواندن»، «اندیشیدن» و «فهمیدن»؛ سه ضلع سعادت و تعالی هر انسان، جامعه و ملتیست و بدونِاین سه عنصر حیاتی، معرفتی و انسانیتی و درنهایت، سعادتی حاصل نخواهد شد. پایان مطلبم را با سخنی از خود استاد که در کتاب «آسیا در برابر غرب» آورده، ختم میکنم: «ما کودکان دوره فطرتیم، در فاصله بین احتضار خدایان و مرگ قریبالوقوعشان جای گرفتهایم، نه ایمان مولوی را داریم و نه تجربه هولناک کافکا را. نه دنیای رنگین رضا عباسی را میشناسیم، نه روح جنونزده ونگوگ را. نه خلوت با خود را داریم و نه تنهای تنهاییم... بیهویتی؛ اینک هویت ماست». اینروزها هرچند ایام تولد اینمرد بزرگ است؛ ولیکن اینمردِ نازنین آرام خوشخوی در بستر بیماریست که اینچندسطر بههمینبهانه نگاشته شد. برایشان ازصمیمِقلب آرزوی شفای عاجل و سلامتی کامل دارم.