تریبون
و امروز من منتظرترین آدم بیابانم
برای قطار،
برای واگن قطار،
برای سوت قطار،
برای هرچه حالم را درمان باشد!
فقط محض دلخوشی،
محض لبخند بیهوده،
نگویید قطار اکنون میرسد!
من صدای ریلها را از جان بلدم
صدف کیا
از شهرتان آنسوی آبیها
جایی که دلتنگند زنبقها
جایی که مردان بر قامت بلندشان
پیراهنی از زخم دوختهاند
و به عشق و نان و گل سوگند میخورند
و مثل نسیم
بر شانههای سنگی دیوار
آرام قدم برمیدارند
و زنان در گودی محراب دستهاشان
از آه و سکوت و صبر لبریزند
من دیدهام از آینه چشمت
مریمیها را که از مشرق تبسم تو میرویید
از سُهرههای بینشان لبانت
که بر کرانهٔ دریا کوچ میکنند
و در پیراهن بلند باد ترانه میخوانند
لیلا خواجهزاده
دلآشوبم
افکارم سرم را میکوبد به خیال
در جهانی که دور سرم میچرخد
تنهایی مثل خوره افتاده به جانم
بی تو
اتاقم سقفش را بهباد داده
میسوزم زیر بارش اندوه
کدام جاده را بهانتظار بنشینم
بغض، استخوانیست در گلویم
لعنت به غریزه
که ذاتت تو را به افسانهشدن دچار کرده
با چشمهایت بیا
تا جاودانه شوی در عبور زمان
و تیغ خیالم به پایت نرود
سعید اکبرنیا
چه جنگ نابرابریست
میان باد
و گلهای روسری تو
آن هنگام که
یک شهر
در حسرت دیدن
گیسوی تواند
افسانه خدری (افسون)