• شماره 991 -
  • ۱۳۹۵ سه شنبه ۱۹ مرداد

سایه‌ روشن هویت، مشکل اصلی فرزندخوانده‌ها

خانواده‌ای که دوست دارم، خانواده‌ای که دارم!

شیما هاشمی

بی‌شک برای اکثر کسانی که ازدواج می‌کنند فرزنددار شدن یک خواست قلبی است. اما گاهی زوج‌‌ها به دلایلی نمی‌توانند خودشان فرزندی داشته باشند و به فکر سرپرستی کودکی بی‌سرپرست می‌افتند. کودکی که اگر از رگ و خون آنها نیست اما پیوند قلبی محکمی با آنها خواهد داشت و با حضورش رویاهای مادرانه و پدرانه، به حقیقت می‌انجامند. سال‌هاست که مشکل فرزنددار نشدن و حضور کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست و افزایش این آمارها باعث شکل‌گیری زیرمجموعه‌ای در سازمان بهزیستی و شکل‌گیری انجمن‌های متعدد حمایت‌ از این کودکان شده است و لزوم توسعه‌ی بخش‌های مرتبط با فرزندخواندگی بیش‌ ازپیش احساس می‌شود. هدف این افراد بهبود شرایط گذران زندگی این کودکان است، چراکه می‌تواند آینده‌ای روشن در انتظار آنها باشد. این نکته را هم متذکر می‌شویم که فرزندخواندگی در کشور ما با آنچه در کشورهای دیگر به این نام خوانده می‌شود، فرق دارد؛ به همین دلیل بسیاری از حقوق‌دانان ترجیح می‌دهند به جای «فرزندخواندگی» از اصطلاح «سرپرستی» استفاده کنند؛ به عبارت دیگر، بسیاری از مردم که با ریزه‌کاری‌های حقوقی آشنایی ندارند، به تفاوت بین فرزندخواندگی و سرپرستی توجهی نمی‌کنند. در هر صورت برای خانواده‌های ایرانی، این عبارت یک معنی را دارد و آن اقدام برای سرپرستی کودک است که بعد از تائید صلاحیت از سوی سازمان مربوطه با آنها موافقت خواهد شد. با توجه به اینکه این مسئله رواج بسیاری پیدا کرده و سازمان بهزیستی در آخرین آمارهایش اعلام کرده است که برای هر کودک، 4 خانواده‌ی متقاضی وجود دارد، اما هنوز هم آنچنان که باید شرایط این کودکان بهبود لازم را نیافته و هنوز نیازمند پیگیری‌های مددکاران و مشاوران و فرهنگ‌سازی هرچه بیشتر در این زمینه است. باورهای غلطی که از گذشته‌ها نسبت به قبول یک کودک که از خون و رگ و اصالت والدین نیست، همچنان بر دوش آنها سنگینی می‌‌کند، حتی خانواده‌هایی که خودشان خواستار متقبل شدن چنین وظیفه‌ای بوده‌اند. باوری مثل این، که این کودکان احتمال بیشتری دارد که در آینده بزهکار شوند و آسیب‌های اجتماعی در کمین آنان خواهد بود، چراکه این هویت نامعلوم بر سر آنها سایه افکنده و کودکان بین دوراهی شکل‌گیری شخصیت مانده‌اند که عده‌ای هنوز هم آن را تا اندازه‌ای انتسابی می‌دانند و عقیده بر این است که فرزند خانواده‌ی بزهکار و بی‌اخلاق این ویژگی را به ارث خواهد برد. از سوی دیگر برخی بر این عقیده‌اند که با توجه به هر شرایطی که خانواده‌ی فعلی برای آنان در نظر بگیرند، چون روحیه‌ی بسیار حساسی دارند، احتمال بزهکاری در آنها افزایش پیدا می‌کند. اگر کمی منطقی به این دو موضوع نگریسته شود هیچ تائید مطلقی برای آنها نخواهند بود.اين يك باور نادرست است كه كودكان فرزندخوانده‌ به لحاظ ظاهري و شخصيتي كاملا شبيه والدين اصلي‌شان خواهند شد و تحت تأثير محيط تربيتي جديدشان قرار نخواهند گرفت. از لحاظ علمی مسئله‌ی ارث بردن از خانواده‌ در صفات ژنتیکی و ظاهری افراد دیده خواهد شد، مانند رنگ پوست، قد و موارد ظاهری دیگر، اما ویژگی‌های اخلاقی و شخصیتی به صورت اکتسابی در کودک شکل خواهد گرفت. درست است که کودک شبیه مادر و پدر خود می‌شود، اما این به علت ارث بردن ویژگی‌های ژنتیکی و خونی که در رگ‌های او جریان دارد، نیست، بلکه به خاطر رشد کردن در محیطی است که والدین براساس اخلاقیات و باورهای خود برای فرزندشان شکل می‌دهند و آنها را به او منتقل می‌کنند و کودکان تحت تأثير شرايط محيطي، در صفات شخصيتي‌شان با يكديگر تفاوت دارند. نوزادی که از چندماهگی به خانواده‌ای سپرده می‌شود که هنوز از قدرت درک و کلام یک انسان بالغ برخوردار نیست، در محیطی که والدین فعلی‌اش برای او شکل دهند رشد خواهد کرد. او حتی کلام را از آنها یاد می‌گیرد و مشابه لهجه و گفتار آنها صحبت خواهد کرد. اگر این نوزاد پدری معتاد و بزهکار داشته هیچ پیش‌بینی قطعی وجود ندارد که او هم بزهکار یا معتاد خواهد شد. مسئله‌ی دوم حساس و شکننده بودن روحیه‌ی این کودکان است که بیشتر قابل بررسی است. براساس مطالعات انجام شده اين اعتقاد نمي‌تواند درست باشد که كودكان فرزند خوانده، مشكلات بيشتري نسبت به ساير كودكان دارند. نه اینکه به طور کلی این موضوع غیرقابل طرح باشد، اما صرف فرزندخواندگی باعث ظهور مشکلات آنان نمی‌شود، بلکه رفتارهای غلط والدین و جامعه است که مانند بسیاری از کودکانی که پیوند خونی با والدین خود دارند، این مشکلات را برای آنان به‌وجود می‌آورد. دلايل متعددي را برای این مساله می‌توان مطرح کرد؛ يكي اينكه چنانچه بد رفتاري از يك كودك فرزندخوانده سر بزند در بسیاری از موارد و حتی از سوی اطرافیان، به سرعت آن را به فرزندخوانده بودن وي نسبت مي‌دهند، درحالي‌كه اگر كودك ديگري همين بد رفتاري را انجام دهد ممكن است خيلي به چشم نيايد. دوم اينكه كودكان فرزند خوانده از حساسيت بيشتري نزد والدين‌شان برخوردار هستند و بيشتر نيز براي ارزيابي مشكلات احتمالي به پزشك مراجعه مي‌كنند، بنابراين مشكلات آنها بيشتر از ساير كودكان شناسایي مي‌شود. همچنین برچسب‌های که جامعه و خانواده‌ی جدیدشان (غیر از والدین) به آنها تحمیل می‌کند، باعث سرخوردگی و احساس طرد شدگی و تنهایی منجر به افسردگی، در آنها می‌شود. خجالت از خانواده‌ای که در آن متولد شدند، ترحم والدین جدید که آن را متعلق به خود نمی‌داند و دیگران آنها را افرادی مقدس می‌بینند. در موارد دیگر، این کودکان به این دلیل که از خردسالی به فرزندی پذیرفته شده‌اند، نسبت به هویت خود ناآگاه هستند. که در اینجا حساسیت والدین کمی بیشتر می‌شود و این حساسیت و نگرانی باعث ایجاد مشکلات برای آنها می‌شود. آگاهی کم والدین باعث می‌شود ندانند که در چه سنی باید حقیقت را به فرزند خود بگویند و حتی در جایی هم از گفتن آن اجتناب می‌کنند. چراکه می‌ترسند روزی آنها به دنبال خانواده‌ی اصلی‌شان بروند و ترس از ترک شدن از سوی فرزند باعث می‌شود این انتخاب را داشته باشند و معمولا خانواده‌ها این سوال را در مورد فرزندخوانده‌ی خود دارند که در چه سنی باید واقعیت را به آنها گفت و اصلا نیاز است این کار انجام شود؟ 
شیوا دولت‌آبادی رئیس انجمن روان‌شناسی و رئیس هیئت مدیره انجمن حمایت از حقوق کودکان، درخصوص آسیب‌های روان‌شناختی فرزندخواندگی برای کودک و سرپرست معتقد است: «فرزندخواندگی در کشور ما همواره به عنوان یک موضوع پنهان وجود دارد و خیلی سخت برای خانواده‌ها مطرح می‌‌شود و من به عنوان یک روان‌شناس سال‌هاست که مخاطب کسانی قرار گرفته‌ام که فرزند پذیرفته و از افشا کردن هویت فرزندخواندشان می‌‌ترسند، ولی در کشورهای دیگر این‌گونه نیست. مشکل هویت، بزرگ‌ترین آسیبی است که در خانواده‌هایی که فرزند می‌‌پذیرند وجود دارد.» محمد نفریه، مدیرکل امور کودک و نوجوان سازمان بهزیستی نیز معتقد است: «بهتر است که در سن ۸ یا ۹ سال به بالا به کودکان گفته شود که در بهزیستی بوده‌اند و این خانواده، آنها را به فرزندی پذیرفته است و این موضوع باید به صورت قصه و بازی به کودکان گفته شود. اگر بزرگ‌تر شوند و به یک‌باره از راه‌های گوناگون این موضوع به گوش‌شان برسد دچار ناسازگاری، فراز از منزل یا آسیب‌های مختلفی می‌شوند و به همین دلیل باید این موضوع به فرزندان گفته شود. عنوان کردن موضوع فرزندخواندگی باعث نمی‌شود که میان فرزند و والدین فاصله بیفتد و عوارض آن بسیار کمتر از عنوان ناگهانی این موضوع است.» کتایون خوشابی، روان‌پزشک و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی نیز درخصوص سن مناسب برای گفتن حقیقت به کودکان، معتقد است: «کودکان بسیار خردسال، یارای آن را ندارند تا به درستی تفاوت میان فرزندخواندگی و تولد در یک خانواده را درک کنند. از این‌رو، با اطلاعات اندکی قانع می‌شوند. کودکان سه ساله، پرسش‌های دشواری نمی‌کنند و پدر و مادر می‌توانند به آ‌نها به عنوان تمرینی برای سوالات پیچیده‌تر که بعدها پیش می‌آید، بنگرند. کودک پیش‌دبستانی دلش می‌خواهد بداند از کجا آمده، چگونه بزرگ شده است و‌... وی ممکن است اصرار کند تا شما داستانی را بازگو کنید تا بتواند بارها و بارها عشق حضور خود را در خانواده تجربه کند. کودک در حدود شش سالگی شروع به ابراز کنجکاوی درباره تولدش می‌کند و شاید والدین بارها داستانی را تکرار کنند. در فرهنگ ما به دلیل احساسی بودن خانواده‌ها، مطرح کردن واقعیت به کودک در سن پیش‌دبستانی، ضربه‌ی روحی و عاطفی شدیدی را تحمیل می‌کند. بهترین سن برای مطرح کردن این قضیه در کشور ما قبل از سن بلوغ و به عنوان مثال در تابستانی است که کلاس پنجم ابتدایی را تمام می‌کند و اگر در این سن، والدین این واقعیت را مطرح نکردند، بهتر است تا پایان دوران بلوغ نیز از طرح آن اجتناب کنند؛ چراکه در این سن، نوجوان با مشکلات زیادی در زمینه‌ی دوران بلوغ خود و به‌خصوص بحران هویت مواجه است و گفتن این مساله فقط مشکلات و بحران‌ها را مضاعف خواهد کرد.» وی تاکید می‌کند: «خانواده‌ها هیچ‌گاه سعی نکنند واقعیت را از کودک مخفی کنند، اما وقتی این راز به فرزند گفته می‌شود، آن وقت است که زمان می‌برد تا مساله در ذهن کودک حلاجی شود؛ به‌طوری‌که حتی ممکن است کودک به صورت مقطعی دچار افسردگی شود. در این حالت است که برخورد صحیح خانواده در سپری کردن این بحران، کاملا موثر خواهد بود.»
در این زمان، نوجوان‌ شروع به بررسی می‌کند تا پی ببرد فرزندخواندگی تا چه حد به زندگی او شکل داده است. برای برخی این‌گونه به نظر می‌آید که باعث تمامی مشکلات همین فرزندخوانده شدن است و امکان دارد نوجوان در صورت اندکی عدم رضایت از شرایط، به فکر بازگشت نزد والدین حقیقی‌ا‌ش باشد تا گره کور مشکلاتش گشوده شود. در این میان برخی خانواده‌ها نگران هستند که اگر کودک واقعیت را بداند، پس از مدتی آنها را ترک کرده و به دنبال پدر و مادر خود خواهد گشت، شاید در فیلم‌ها و داستان این‌گونه نشان داده شود که عاقبت، فرزند نزد خانواده‌ی اصلی خود بازمی‌گردد، اما در دنیای واقعی مسئله متفاوت است. خوشابی در این زمینه معتقد است: «هرچه رخ دهد، پدر و مادر قانونی باید عشق و پشتیبانی خود را ابراز کنند تا کودک احساس آسایش کند. نوجوانان باید خودشان جواب پرسش‌های‌شان را بیابند و با این چالش درونی کنار بیایند. در چنین شرایطی، یک مادرخوانده ممکن است فکر کند آیا او دارد مرا از مادری ساقط می‌کند؟ درحالی‌که یک نوجوان به این می‌اندیشد که اگر از آنها جدا شوم، آیا آنها بازهم مرا به عنوان عضو خانواده می‌پذیرند؟ والدین حتی اگر از خانواده‌ی حقیقی کودک نیز اطلاعی دارند، نباید مانع دیدار آنها شوند و مطمئن باشند فرزندشان هیچ‌گاه آنها را ترک نخواهد کرد؛ چراکه شاید برای مدتی در پی یافتن آنها و برقراری ارتباط با این خانواده باشد، اما این قضیه نیز مقطعی است و والدین باید مطمئن باشند فرزندخوانده، آنها را که چندین سال با آنها زندگی کرده، به خانواده‌ای که هیچ‌گاه آنها را ندیده، ترجیح نخواهد داد.»

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه