آزارهای خاموش در انتهای خستگی
شایسته دانش
کدام حالوهوای سرد، جغرافیای منطقهی موهایت را پوشیده از برف کرد؟ «موی سفید» همواره در گسترهی ذهن بشر، یادآور دورهای از حیات است که مسیری طولانی را در پس خود دارد؛ مسیری که سالمند طی آن، مسافتی مملو از راهها، بیراههها، دوراهیها، کورهراهها، توقفگاهها و استراحتگاهها را گذرانده و اینک در سفر زمینی خود، به مقصد رسیدهاست و مقصد جایی نیست جز «خانه»؛ این مسافر خسته، در نقطهای ایستاده که انتظار دارد وابستگان از جان بهترش از او استقبال کنند، دورش را بگیرند، چمدانهای سفرش را بگشایند، استکانی چای به دستش دهند و با اشتیاق به خاطرات تلخوشیرینی گوش سپارند که مسافر، «مارکوپولووار» از سفر دورودرازش روایت میکند؛ این یعنی استقبالی بینظیر از یک عزیز که نه گوسفند قربانی میخواهد و نه پارچهی خیرمقدم! تنها لبخندی صادقانه و دلگرمکننده و نگاهی مشتاق و پایدار، کفایت میکند. حال تصور کنید این خانه، همان محل امن و آرامبخش نقاشیهای کودکی نباشد که از دودکش آن، دود اجاق روشن بیرون بیاید و پنجرهاش رو به باغ همیشه سرسبز پُرگل و پروانه باز شود؛ بلکه خانهای باشد که واژهی «سالمندان» را یدک میکشد. مسافر، تازه که به خانهی کذایی میآید، با تمام اضطرابها و ترسهای ناشی از ورود به مکانی ناآشنا، ته دلش گرم است! با خودش میاندیشد مسافران بازگشتهی دیگری هم هستند که حس او را میفهمند؛ کسانی از جنس خودش! درد دل با همدلان، حس مشترک حاصل از تجربیات مشابه، بازگویی فرازونشیب مسیرهایی که بهخاطر شباهت، گویی با هم طی کردهاند، عکسالعملهایی نظیر هم، و غم و شادیهای خاطرات تقریبأ یکسان، همهوهمه، لبخند را به لبهای تازهوارد هدیه میدهد؛ و اینچنین است که روزهای اول حضور در خانهی «بزرگان» برای مسافر، حکم وقتگذرانی در تفرجگاهی سرگرمکننده را دارد؛ اما با گذشت چند روز، که پردهها از پیش چشم ذهن بازیگوش پایین میافتد، این جذابیت کاذب از بین میرود. دیگر چیزی فراتر از این لازم است که مسافر را بخنداند؛ چیزی همچون اطمینان از وجود خونی که بکشد، یا دستکم توجه رابطهای سببی یا حتی سلامی از جانب یک فامیل درجهچند! با تبدیل روزها به هفته، اوضاع وخیمتر میشود؛ حالا دیگر نهتنها هیچچیز سرگرمکننده نیست؛ بلکه حکم «آزار خاموش» را دارد! همهچیز از بوی پنبهی الکلی آمپول مسافر تخت سمت راست، تا عرق شرم مسافر تخت سمت چپ بابت «بیاختیاری»، دل تازهوارد محزون را به درد میآورد و گاهی حتی او را مشمئز میکند. به فضای سبز بیرون از اتاق پناه میبرد؛ اما دلش باغچهی کوچک «خانهی خودش» را میخواهد؛ همان که گلهای همیشهبهارش را در آغوش کشیدهبود. ابرهای دلتنگی بالای سرش رژه میروند و او درحالیکه بغضش را فرو میدهد، زیرلب میگوید: «من اینجا چه میکنم؟ نقشه را درست نخواندهام یا مقصد سفر را گم کردهام؟ کجایند همسفرانم؟! در کدام حالوهوای سرد، زیادی توقف کردهام که برفهایش را روی موهایم جاگذاشتهاست؟! ابرهای دلتنگی میبارند، چشمهای مسافر هم...!!
دوتا چشم که پشتش کلی رازه، یه چهره که یه دنیا حرف داره
واسه اینکه سنی ازش گذشته، موهاش منظرهای از برف داره
چقدر فصلا رو پشت سر گذاشته، چقدر خاطره داره واسه گفتن!
چه طوفانهایی از سرش گذشته، مردد مونده توو موندن و رفتن
متفاوته دنیای درونش، همهچیزو یه جور دیگه میبینه
سکوتش گفتهها رو چال کرده، رمز نجابتش فقط همینه
درخشیده توی نقشای عمرش، توو نقش مادر و بابا و همسر
واسه هیچکسی چیزی کم نذاشته، یه پشتیبان بوده مثل برادر
توی خونهای منتظر نشسته که بچههاش اونجا تنهاش گذاشتند
غریبونه توو جمع دوستاشه، انگار احساسشو اونها نداشتند؟!
کجای قصه اشتباه کرده، چیکار کرده که حالا تنها مونده؟!
دل شکستهی کدوم رفیقی، ته تقدیرشو اینجا رسونده؟!
اینا سؤالای یه ذهن پیره، که عکس ظاهرش جوون و شاده
سخته باور کنه یا بپذیره، همه خاطرهها رو باد داده!!
حالا از روزهایی که گذشته، یه بار مونده رو شونهی ضعیفش
مچاله شده زیر حسرتی که، کمین کرده رو اندام نحیفش!!